سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]
...

 

این از اسرار دست نیافتنی است
تنها این را می‌دانم
که تو می‌دانستی
اصغر جز از نوک سه شعبه سیراب نخواهد شد
اما چگونه رضا به این شدی؟
چه می‌گویم
....
این از اسرار است
گویا از دید تو
اصغر نیز قطره‌ای است
که برای ماندن باید به دریا برسد
این نهایت دلسوزی تو بود برای اصغر کوچک
اگر او ذبیح پدر بود
تو ذبیح الله بودی
و این فرهنگ توست
که باید برای پاک‌ها فدا شد
از این روست
که اصغر باید فدای آئین پدر می‌شد

عبدالحسن اطمینان زاده

زیارت امام حسین(ع) {دعا برای ظهور امام عصر (عج)فراموش نشود}


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/9/19:: 2:13 عصر     |     () نظر

  

 

رفته رفته به روز دهم نزدیک میشویم ...با اینکه به وقوع روز واقعه یقین داریم اما... با خودم می اندیشم کاش میشد تاریخ را متوقف کرد ...کاش میشد کاری کرد ... چه کنم ...چه از دستم میآید ...عجیب حس در ماندگی روحم را در هم میپیچد ...می دانم امسال هم در عصر عاشورا وجود همه انسانهای آزاده پر از عقده خواهد شد ...میدانم امسال هم ...

اگر ما حسینی تر بودیم واگر انتظارمان با همه وجود بود امسال عاشورایی دیگر داشتیم...تلاشهایمان کم بوده ...رخوت و روزمرگی دورمان کرده از هدفمان ...

اگر مولایمان(عج) ظهور کرده بودند ... چه عاشورایی میشد ...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/9/18:: 6:36 عصر     |     () نظر

 

سلام.

اوضاع خوبه نیومدم غر بزنم خدا روشکر.

دیروز عصر به آقای خونه (که به طرز معجزه آسایی خونه بودن)گفتم "آقای خونه با اینکه اصلا اهل سینما رفتن نیستم اما خیلی دلم میخواد این فیلم ملک سلیمان نبی(ع) رو ببینم"

آقای خونه هم که اهل گردش و پارک و سینما و ... هستند سریع استقبال کردند از پیشنهادم و بعد از اینکه خودمونو جمع و جور کردیم ساعت پنج و نیم دم سینما فرهنگ بودیم(تقاطع شریعتی و خیابان دولت).

سینمای شیک و مجهزی به نظر میومد اما............. تمام بلیطهاشو تا ساعت ده شب فروخته بود متاسفانه... شل و ول شدیم حسابی .بعد مدتها ... اونم اینجوری ...

اومدیم سوار ماشین بشیم و برگردیم خونه که چشمم افتاد به یه مغازه خیلی بزرگ به اسم (خانه و آشپزخانه) مغازه بزرگ ،شیک و گرانی به نظر میآمد آنهم در آن نقطه استراتژیک از تهران !!!!

آقای خونه که متوجه نگاههای من شده بود گفت "میخوای بریم تو ؟" گفتم "آره ولی فکر میکنم خیلی گرون باشه جنساش.بریم نیگاه کنیم ."

راستش برعکس آقای خونه که زیاد حساب و کتاب نمیکنه توی خرج کردن من معمولا خیلی مواظبم و اگه خرج الکی بکنم جدا عذاب وجدان میگیرم.

رفتیم توی مغازه .البته نمیشه گفت مغازه .یه فروشگاه سه طبقه و خیلی بزرگ پر از کاسه و کوزه و سینی و کفگیر و ملاقه و..... شمعدون. قیمت اجناس روشون نوشته شده بود .سرویس هشتاد پارچه قاشق و چنگال یک میلیون تومان .قابلمه استیل متوسط (پنج نفره حدودا)صدوپنجاه هزارتومان .سینی ملامین چهل هزارتومان و.... همینطور مشغول سیاحت بودیم که یه پسر کوچولو که مامانش بی خیال رهاش کرده بود با محمدجواد دوست شد .واقعا دق کردیم تا پسر شیطونه رو راضی کردیم بره پیش مامانش و بین اونهمه چیزهای شکستنی و گرون با محمد جواد دنبال بازی نکنه.

طبقه سوم فروشگاه هم من و همسر داشتیم به یک شمع خاموش کن میخندیدیم که نزدیک بود محمدجواد یه کاسه با روکش حصیری رو بشکنه. که همسر به موقع به دادش رسید بعد که نگاه کردیم دیدیم قیمتش هشتاد و یک هزار تومنه...

و بالاخره شمعدون .انواع و اقسام شمعدونایی رو که فکرشو بکنید اونجا موجود بود .آقای خونه یه دفعه به من گفت "مگه چند وقت نیست دنبال شمعدون میگردی ؟ اینم شمعدون .انتخاب کن تا بریم"

با وحشت گفتم "آقای خونه!!! از اینا؟؟"

آقای خونه گفت "آره دیگه زود انتخاب کن . چون من دیگه خسته شدم .تا این پسره چیزی رو نشکسته زود باش.در ضمن این آخرین فرصتیه که داری .مگه شمعدون چیه که اینهمه طول کشیده خریدنش زود باش"

با دقت و وسواس قیمت شمعدونها رو نگاه کردم .واقعا گرون بودند به اندازه یک لیوان رنگی کمتر از ده سانت و ضخیم حدود دوازده هزارتومان . اما یه مدلی پیدا کردم که کمی حالت مثلی داشت و شش هزار تومان قیمتش بود . تقریبا ارزان ترین شی فروشگاه .قرمز و یاسیشو انتخاب کردم .آقای خونه هم پسندید و خریدیمشون .

خیلی قشنگن دیشب توی اتاق خوابمون روشنشون کردیم و اینقدر به نورشون نگاه کردیم که خوابمون برد .

شمعهای کوچیک توی لیوانها با شمعدونهای رنگی میتونن کلی تنوع بیارن توی زندگی مخصوصا اگه شبها بجای لامپ ازشون استفاده کنیم .(صرفه جویی در مصرف برق هم هست).

1-مطمئنم شمعدون ارزونتر هم میشه پیدا کرد و حتی زیباتر.

1/5-شاید بد نباشه شما هم به خانه و آشپزخانه سر بزنید برای ایده گرفتن و آشنایی میگم وگرنه قصد تبلیغ ندارم.

2-اطرافیانم گاهی میگن چرا دیگه وبلاگ نمینویسی بنویس ولی آدرسشو به ما نده !!!!!یه بند خدا هم که امروز میگفت مطمئنم داری با یه اسم دیگه مینویسی !!!!(فکر کنم علم غیب پیدا کرده بود)

3- ببخشید دیر به دیر بهتون سر میزنم هم گرفتار محمدجوادم و هم از درسام عقب موندم ولی به یادتون هستم .  


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/8/15:: 3:50 عصر     |     () نظر

اگه نوشته هامو دنبال کرده باشید حتما میدونید که یه پسر چهارساله دارم که خیلی بهم وابسته شده و این وابستگی خودش موجب خلق ماجراهای زیادی تو زندیگه منه .چند بار مهد بردمش مهدهای مختلف ...خاله های رنگ و وارنگ...وسایل جور و واجور ... . حتی مجبور شدم قید کار رو هم بزنم و حتی درس خوندنم هم شده غیر حضوری.

اینا همه یه طرف سرکوفت های اطرافیان و نگرانیم از آینده این شازده یه طرف.

واقعا مستاصل شدم . یه اخلاق خاصی هم داره (لوس شده ) متاسفانه.

به خدا خیلی گرفتارم .امروز دیگه این خاله ی مهد اینقدر غر زد بهم که سرم گیج میرفت .

چیکارکنم ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند وقتیه که هی میام و درد دل میکنم و از غم و غصه هام میگم ببخشید سرتونو درد میارم باور کنید که یک خروارشم نمینویسم ...خیلی خسته ام این روزها ...

آقای خونه رفته لاوان نمیدونیم کی برمیگرده...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/8/10:: 1:47 عصر     |     () نظر

یکشنبه شب شام رفتیم خونه دوست همسر که معرف حضورتون هست همونی که خونه رو ازش خریدیم.

خودشون دعوتمون کردن ما هم یه ظرف میوه خوری پایه دار خریدیم برای چشم روشنی و رفتیم خونه شون...

بعد از ورود خانمش رفت توی آشپزخونه و طبق معمول که زیاد مارو تحویل نمیگیره مشغول کار خودش شد منم خودم به اون راه زدم وبا بچه ها مشغول صحبت شدم آقای خونه هم که هیچی وقتی دوستشو دید لپ تاپشو روشن کرد و با هم گرم تبادل نظر شدند نیم ساعتی به همین منوال گذشت تا کم کم خانم صاحبخونه یاد من افتاد اومد جلو و گفت "ببخشید. من وقتم کم بود نمازمو هنوز نخوندم .تازه ساعت 3 که داشتیم میرفتیم بیرون فهمیدیم شما میاین تا ساعت 5 هم بیرون کار داشتیم و دیگه دیر شد".

موندم چی بگم .خودشون مارو دعوت کردن .من حتی بی دعوت و اطلاع خونه مامانم هم نمیرم چه برسه غریبه ها .... به روی خودم نیاورد و گفتم " وای جدا خوب بفرمایید نمازتون رو بخونید من حواسم به بچه ها هست"

بعد از نمازشون یه چایی آوردن و دوباره رفتن توی آشپزخونه....

بالاخره میزشام چیده شد ... در باره شام چیزی نمیگم چون معتقد به ایراد گرفتن نیستم .

میز رو جمع کردیم و به آشپزخونه رفتیم میخواستم سر صحبت رو باز کنم  گفتم " به به چه باسلیقه آشپزخونه رو چیدی. چه کار خوبی کردی ماشین ظرفشویی خریدی ."

گفت "آره مارکش LG "

پرسیدم "این مارک خوبه راضی هستی ؟"

گفت"آره یخچال و ماشین رختشویی قبلیم هم همین مارک بود الان 10 ساله که دارمشون"

منظورش همونی بود که دادن به ما به همراه گاز البته . واینکه گفت هنوز دارمشون هم منظورش این بود که آقاشون روی دوستی اینا رو سرخونه با همسر حساب کردند ظاهرا............(من با این مدل صمیمیت همسرو دوستش مخالفم).

و چند تا تیکه دیگه هم تا آخر مهمونی به ما تحویل دادند...

حق داره به نظرم ... ما اشتباه کردیم .... پریزاد راست میگفت حتی خونه رو هم نباید ازشون میخریدیم....این روزها مدام به خودم میگم خانوم خونه اشتباه کردی .اما توی چاهی افتادم که بعید میدونم بتونم درام .....متاسفانه نفوذ آقای دوست هم روی نازنین همسر بنده روز به روز بیشتر میشه ....خیلی سرگردونم ....

شنیدید میگن از تو خودمون کشتیم از بیرون دیگرانو ،حکایت این روزهای منه....

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/8/4:: 3:15 عصر     |     () نظر

 

دیروز محمدجوادو بردم و توی یه مهد قرآن که نزدیکمونه ثبت نام کردم دوشنبه ها و چهارشنبه ها کلاس داره مادرایی که اونجا بودن خیلی تعریف میکردن و راضی بودن ... خدا کنه محمدجواد هم خوشش بیاد .

آقای خونه رفته ماموریت (قشم) و نیست تازه راه اندازی پروژه لاوان هم نزدیکه و باید منتظر باشیم که این سایت رفتناش بیشتر هم بشه...

شاید مال پاییز باشه که یه احساس دلشوره وخستگی شدید دارم ...نمیدونم چرا چند وقته که اون خانوم خونه قبلی نیستم .دلم آشوبه ... بد اخلاق و غرغرو زود رنج شده ام...

ممکنه اگه یه چند روزی بچسبم به درسام حالم بهتر بشه .

دیشب عمه خانوم این شازده پسر مهمون ما بود محمدجواد رختخوابشو برد پیش عمه اش بعد خودش اومد اتاق ما خوابید نزدیکای صبح همونطور که خواب بود و چشماش بسته بود از توی جاش بلند شده بود و داشت از اتاق بیرون میرفت و میگفت بیا از من عکس بنداز!!!! بغلش که کرد دیدم خواب میبینه ...

یه پارک نزدیکمونه که عصرها محمدجوادو میبرم و حسابی بازی میکنه .

اون گازی رو که برای توی بالکن میخواستیم خریدیم .

دنبال چند تا شمعدون کوچیک میگردم  . به نظرم روشن کردن شمع توی مهمونیهایی که شب برگزار میشن یا حتی گاهی برای صمیمانه تر کردن فضا میتونه موثر باشه .یه فروشگاه سر کوچه است که شمعدونای قشنگی داره ولی چون خیلی گرون بود نخریدم و از آقای خونه خواستم حالا که رفته قشم اگه وقت کرد یه سر بره بازار ببینه  چی پیدا میکنه که هم شیک باشه و هم گرون نباشه.

راستی کرفسهای خیلی ترد و خوبی اومده اگه میخواین برای فریز کردن بخرید وقتشه .ترشی و شور هم اگه اهلش هستید وقتشه .من میخوام شور گل کلم و هویج و خیار و کرفس درست کنم اما ترشی نمیذارم چون تو خونه ما طرفدار نداره ولی پیشنهاد میکنم سالاد مشهدی رو امتحان کنید قول میدم پشیمون نمیشید.

دیروز این پیامک به موبایلم رسیده بود(ختم8000000صلوات برای تولد امام رضا (ع)سهم شما 14 صلوات و ارسال به8 شیعه) گفتم شاید شما هم بخواید شریک باشید.

دیگه حوصله محمدجواد سررفته .تا بعد


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/7/29:: 9:48 صبح     |     () نظر

امروز بیستم مهر و پنجمین روزیه که تویه خونه جدیدیم.

اصلا فکرشو نمیکردم که همه چیز به این سرعت اتفاق بیفته .یعنی راستشو بخواین فکرنمیکردم پولش جور بشه و بتونیم خونه رو عوض کنیم .همش دوسال هم نشده بود که توی خونه قبلی بودیم.

به هر حال خونه عوض شد . و این به هر حال یعنی واقعا توی اساس کشی از جون مایه گذاشتیم .چون مادرم تازه عمل کرده و خواهرهام هم مشغول پرستاری از مامان هستند و مادر آقای خونه هم که مادرش سکته کرده و خواهر آقای خونه هم که پاش در رفته و بقیه هم بیحالند در نتیجه مامثل همیشه دستهامونو به کمرمون زدیم و یه یا علی گفتیم و ...البته باید بگم که برادرم برای بار دوم در این امر خطیر (اثاث کشی )مارو کمک کرد (الهی که هیچوقت بی یاور نمونه). دو سه  بار هم مزاحم خواهرم شدیم برای شام و نهار و یکبار هم مزاحم مادر آقای خونه.

خونه جدید جای خوبی واقع شده یه مهد قرآنی هم همین نزدیکیهاس همسایه ها هم به نظر آروم میان اما نمیدونم چرا احساس میکنم روح خانوم خونه قبلی هنوز اینجا سرگردونه !  شاید به خاطر بعضی تغییراتی باشه که توی خونه داده مثلا یه جداکننده(پارتیشن)که یه اتاق نشیمن کوچک از سالن خونه جدا کرده یا یخچال و گاز که براتون گفته بودم شاید هم مال رنگ تیره وگلهای آبی کاغذ دیواریهای اتاق خواب باشه (من دلم میخواست رنگش کرم با قلبها و گلهای رز سرخ باشه)یا شایدم ... نمیدونم ...ولی فکر که میکنم به خودم میگم زن حسابی خوشی زیاد باعث شده که ناشکری کنی وگرنه هرکس که جای تو بود خونه به این خوبی وجای خوب شهر وهمه امکانات زندگی براش فراهم میشد این همه ناز و ادا برای آقای خونه اش در نمی آورد .

دیروز قرار بود با آقای خونه بریم یه گاز کوچولوی رو میزی برای داخل بالکن بخریم تا سرخکردنی هارو بیرون انجام بدم که بوی روغن توی خونه نپیچه وکثیف کاریش کمتر باشه رفتیم فروشگاه شهروند ولی اصلا گاز نداشت سر راهمون از این سبزی پاک کرده های دسته ای خریدیم  ویه دسته گل هم از گل فروشهای دوره گرد (عاشق خریدن گل از گلفروشهای دوره گردم) کمی هم خرید روزانه و برگشتیم خونه .

محمد جواد یه میخ پیدا کرده وسط دیوار اتاقش (خانوم خونه قبلی کوبیده بوده به دیوار )ساعت دیواری رو برده همونجا آویزون کرده و نمیذاره بهش دست بزنیم .پسره ناقلا تا یه کاری بهش میگم بدو انجام میده بعد میگه"حالا بگو الهی عاقبت به خیر بشی" انگار فهمیده که چقدر مقیدم که این دعارو در حقش بکنم .تازه علامت استانداردو شناخته دیروز توی فروشگاه شهروند همه چیزو زیرو رو میکزد تا ببینه کدوم استاندارد داره و کدوم نداره.

آقای خونه خیلی به محل کارش نزدیک شده و خیلی خوشحاله .

امروز میخوام به یکی دوتا از دوستام زنگ بزنم و شماره جدیدمو بهشون بدم.

درس چند وقت تعطیل شد و حالا اگه به خودم نجنبم باید شب امتحان غش کنم از استرس.

آخر هفته میریم اصفهان چون حال مادربزرگ آقای خونه بده و ممکنه ...اتفاق بدی براش بیفته ...البته عمر دست خداس و معلوم نیست که چه کسی کی و کجا این دنیا رو ترک میکنه .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/7/20:: 9:10 صبح     |     () نظر

 

دوستم و دخترش تا نیم ساعت پیش میهمان ما بودند...

به محض ورودشان همسایه ها زنگ زدند که خانوم خونه بیا ماشینتو بردار این کامیونه میخواد برای همسایه جدید اثاث بیاره.آخه چند روزه پارکینگو برای پروژه فاضلاب کندن وناچار ماشینارو میذاریم تو کوچه.

دوستم رو دعوت کردم تو ورفتم توی کوچه .هنوز قفل پدالو باز نکرده بودم که متوجه شدم اشتباه زنگ مارو زدن.به همسایه ها کمی غر زدم و برگشتم بالا.

دخترش آرومتر از اونی به نظر می آمد که خودش میگفت عوضش محمدجواد یه حرکات خارق العاده ای از خودش نشون میداد که من اصلا تو عمرم ندیده بودم...

چایی و میوه آوردم با کیک دوستم هم شیرینی خامه ای آورده بود . هنوز دوجمله بینمون رد و بدل نشده بود که دوستم گفت"خانوم خونه اینا دارن چیکار میکنن؟"

نگاهی به اتاق محمدجواد انداختم  و گفتم "هیچی .فکر کنم دارن ماشین بازی میکنن."

دوستم گفت"زیاد مطمئن نباش .آخه آتنا فقط وقتی داره خرابکاری میکنه ساکته."

اینبار دقیق تر نگاه کردم.حق داشت .یه لاک آبی توی دست محمدجواد بود .دختر کوچولو هم دستشو آورده بود جلو وآروم تماشا میکرد.محمدجواداز مچ دست دخترک تا سرانگشتاش رو رنگ کرده بود!!!!.وچقدر قیافه هردو راضی به نظر میرسید .

در عرض یک ثانیه خودمونو بهشون رسوندیم ومشغول پاک کردن لاکها شدیم.چند لکه لاک هم روی فرشمون چکیده .(اگه راه حلی برای پاک کردنشون دارید خانواده ای را از نگرانی نجات دهید.).

جالب اینجاست که این گل پسر هیچوقت به لوازم آرایشی من دست نمیزد .انگار متوجه شده بود مورد استعمال اینجور چیزها رو .باید بیشتر مواظبش باشم.

لحظاتی بعد چند ظرف ژله آوردم وبچه ها مشغول خوردن شدند .ناز پسر ما انگار که از جنگل آمده باشد با دستش به کاسه ژله حمله کرد!!! میتونم قسم بخورم قبلا هیچوقت همچین کاری نکرده بود .دختره هم قاشق رو از مادرش گرفت و افتاد به جون کاسه ژله .مامانش میگفت "دختر ما اصلا ژله دوست نداره و هیچوقت لب نمیزنه!!!".

دقایقی بعد دعوای دو کودک بالا گرفت وقتی داشتم جدایشان میکردم متوجه شدم که ناز پسر داره شلوارشو خیس میکنه در نتیجه بچه بغل دویدم به سمت دستشویی...

دوستم هم هر نیم ساعت یکبار دخترش را میبرد دستشویی...

بعد موقع خوردن بستنی محمدجواد لج گرفت .داد میزد و گریه میکرد که نفهمیدم علتش چی بود اما اینبار دوستم حواسشو به لوگو ها پرت کرد.

عکس هم دیدیم البته از لای زیر بغل بچه هامون .چون اونا توبغلمون بودن ومشغول تفسیر عکسها بودن...

بعد آتنا رفت و متکا خرسی محمد جوادو آورد دوباره دعوا بالا گرفت . هرچی متکا توی اتاق خواب بود به همراه تشک محمدجواد به پذیرایی کشیده شده نوبت خواب بازی بود ...

لحظه ای بعد سرم را که بالا آوردم دختر خانوم روی میزناهارخوری بود ...مادرش دوید و با سلام و صلوات پایین آوردیمش...

وقت که تمام شد .تازه بچه ها به تلفنها حمله کرده بودند...

موقع خداحافظی آتنا فریاد میزد .دخترک دوسال ونیمه آنچنان توی بغل مادرش دست و پا میزد که مادر مستاصل شده بود .محمد جواد مرتبا می پرسید "مامان .فردا صبح برمیگردن؟"

خداحافظی کردند و رفتند از توی کوچه صدای گریه دخترک به گوش میرسید .رفتار شازده پسر ما هم برگشته بود به حالت اولش و مشغول بردن اسباب بازیها به اتاق خودش بود.

اما من و دوستم که بعد از سالها همدیگر را میدیدیم اصلا چیزی از خودمان نگفتیم .یعنی وقت نشد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/7/1:: 9:25 عصر     |     () نظر

تنهاییم و همسر ایتالیا تشریف دارند.(نوشتن این جمله صرفا برای ثبتش بود که یادم بمونه برای بعدها...)

خونه خودمونو گذاشتیم برای فروش .امروز صبح خیلی خوابم میومد برای همین قید مهدکودک رفتن مهمدجوادو زدم دوتایی خوابیدیم تا ساعت ?? تلفن هم یکی دوبار زنگ زد اما حالشو نداشتم بردارم .آقای خونه که نیست دست و دلم به هیچ کاری نمیره... اما دیگه ساعت ?? دیدم خیلی تنبل بازی در اوردم .از خودم خجالت کشیدم یک راست رفتم آشپزخونه و کتری رو گذاشتم روی گاز و زیرشو روشن کردم صدای کتری و بوی چایی حس خوبی بهم میده.بعد شازده پسرو بیدار کردم مشغول صبحانه بودیم که بنگاهی با یه مشتری اومد از ایفن تصویری که دیدمش به خودم گفتم "تنبل خانوم نمیشه درو باز کنی اوضاع خونه رو ببین ...تازه حتما خودش بوده از صبح زنگ میزده ."بنابراین بی خیالش شدیم . اما امان از عذاب وجدان ...

ساعت ?? بنگاهی سمج دوباره اومد و اینبار با یه مشتری دیگه ولی ما خونه رو مرتب کرده بودیم ...در رو باز کردیم و اصلا هم به روی خودمون نیاوردیم که از صبح تحویلش نگرفتیم ...اونم چیزی نگفت...

محمد جواد و بردم حموم ناقلا عین یه دسته گل شده...

اسباب بازیهاشو هم فنگ شویی کردم ...

وقتی که فکر میکنم اگه بریم خونه جدید از مامانم دور میشم دلم میگیره (تازه من اصلا وابسته نیستم ...) یکی از دوستام هم قراره فردا با دخترش بیاد خونه مون ...مشکل اینجاست که دختر دوسال ونیمه اش رو تازه از پوشک گرفته ...خودش هم از دستش میناله حالا فکر کنید دم اثاث کشی آدم به فرش شویی هم بیفته...

خیلی چیزها توی ذهنم هست که بنویسم اما دستم به نوشتن نمیره...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/6/29:: 3:58 عصر     |     () نظر

 میخواهند نور خدا را با فوت کردن خاموش کنند... غافل از اینکه در آتش جهنم میدمند و بر هیزمهایش می افزایند تا گداخته تر و سوزان تر باشد برای بلعیدنشان.

ما چشم به آسمان داریم و از پروردگار منتقم خواستار عذاب برای کسانی هستیم که به کتابش و کلامش اهانت کردند...

واکنش قاطع مجالس اسلامی به هتک حرمت قرآن کریم

Only Coward Burn Quran

دلم نیومد قبل از نوشتن روزمرگی هام اینا رو نگم .

                                 ------------------------------------------

خوب به سلامتی آقای خونه ماموریت رفتنهاش به صورت جدی و پیوسته شروع شده و...

چند وقت پیش اقای خونه گفت اگه سودی رو که پیش بینی میکنه بدست بیاد ممکنه خونه رو عوض کنیم تا به محل کارش نزدیک بشه و کمتر وقتش توی راه تلف بشه...به نظر میرسه داره خواسته آقای خونه محقق میشه .خونه جدید رو هم دیدیم .خونه دوست وشریک آقای خونه است همون دوستش که باهاش رفتیم مسافرت اگه یادتون باشه....

خونه شون خونه قشنگیه دواتاق خوابه است وحدود 120 متر مساحتشه. با آشپزخونه اپن که یه در به بالکن خونه داره .طبقه پنجم با آسانسور .فقط حیف از مامانم اینا خیلی دور میشیم.

از این آشپزخونه های اپن خیلی بدم میاد(الانم آشپزخونه مون اپنه).همیشه ظرفشویی خونه از توی پذیرایی پیداست . مهمون هم که میاد آدم نمیتونه تکون بخوره همه میبینن آدمو ...

یه چیزی یه ذره دلمو به هم میزنه در مورد این خونه جدید اونم پیشنهاد دوست آقای خونه است که گفته یخچال و گاز رو هم میخواد روی خونه بده به ما ...به همسر گفتم اگه ازشون بخری و پولشو بدی من حرفی ندارم وگرنه از این لطفهای الکی خوشم نمیاد چون وسایل خودمون هم خیلی خوبه.اما همسر میگه مساله یخچال اینه که چون ساید بای سایده(فکر کنم فارسیش بشه دوطرفه یا دو دره)پایین بردنش خیلی سخته وگاز هم چون با یخچال سته خوب دیگه نمیشه جابه جا بشه!!!

شاید خنده دار به نظر برسه ولی من نه با خودشون راحتم ونه با وسایلشون ...

سعی میکنم همسر ایده آلی باشم نمیخوام غر بزنم و آقای خونه رو ناراحت کنم .از وقتی هم که سی سالم شده دیگه حال و حوصله بحث کردن رو ندارم و زود کوتاه میام .

محمد جواد رو از اول شهریور میفرستم مهدقرآنی به اصرار اقای خونه و مادرشون. پسره ناقلا اولش کلی نق میزنه اما وقتی میرم بیارمش میبینم شاد و شنگوله .فقط شنبه ها بعد از تعطیلی آخر هفته خیلی آه و ناله راه میندازه و دلش نمیخواد بدون من اونجا بمونه .خیلی وابسته اس نگرانشم .

یه کم سیاستمو با مادر آقای خونه تغییر دادم .جدی تر شدم باهاشون بدون اینکه بی احترامی کنم یا توهین اما سعی میکنم حرفی رو که بهش معتقدم و میدونم درسته بگم و الکی حرفهاشونو تایید نکنم. اما چون تا حالا اینطوری برخورد نکرده بودم عذاب وجدان میگیرم .با اینکه واقعا سعی میکنم رفتارم همچنان محترمانه باشه .با آقای خونه هم در این مورد صحبت کردم ...ناراضی نیست ازم

 

تلفن زنگ میزنه فکر کنم مامانم باشه...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/6/22:: 10:59 صبح     |     () نظر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها