سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه آنچه را که می دانی بر زبان میاور که همین در نادانی تو بس باشد . [امام علی علیه السلام]
 

دوستم و دخترش تا نیم ساعت پیش میهمان ما بودند...

به محض ورودشان همسایه ها زنگ زدند که خانوم خونه بیا ماشینتو بردار این کامیونه میخواد برای همسایه جدید اثاث بیاره.آخه چند روزه پارکینگو برای پروژه فاضلاب کندن وناچار ماشینارو میذاریم تو کوچه.

دوستم رو دعوت کردم تو ورفتم توی کوچه .هنوز قفل پدالو باز نکرده بودم که متوجه شدم اشتباه زنگ مارو زدن.به همسایه ها کمی غر زدم و برگشتم بالا.

دخترش آرومتر از اونی به نظر می آمد که خودش میگفت عوضش محمدجواد یه حرکات خارق العاده ای از خودش نشون میداد که من اصلا تو عمرم ندیده بودم...

چایی و میوه آوردم با کیک دوستم هم شیرینی خامه ای آورده بود . هنوز دوجمله بینمون رد و بدل نشده بود که دوستم گفت"خانوم خونه اینا دارن چیکار میکنن؟"

نگاهی به اتاق محمدجواد انداختم  و گفتم "هیچی .فکر کنم دارن ماشین بازی میکنن."

دوستم گفت"زیاد مطمئن نباش .آخه آتنا فقط وقتی داره خرابکاری میکنه ساکته."

اینبار دقیق تر نگاه کردم.حق داشت .یه لاک آبی توی دست محمدجواد بود .دختر کوچولو هم دستشو آورده بود جلو وآروم تماشا میکرد.محمدجواداز مچ دست دخترک تا سرانگشتاش رو رنگ کرده بود!!!!.وچقدر قیافه هردو راضی به نظر میرسید .

در عرض یک ثانیه خودمونو بهشون رسوندیم ومشغول پاک کردن لاکها شدیم.چند لکه لاک هم روی فرشمون چکیده .(اگه راه حلی برای پاک کردنشون دارید خانواده ای را از نگرانی نجات دهید.).

جالب اینجاست که این گل پسر هیچوقت به لوازم آرایشی من دست نمیزد .انگار متوجه شده بود مورد استعمال اینجور چیزها رو .باید بیشتر مواظبش باشم.

لحظاتی بعد چند ظرف ژله آوردم وبچه ها مشغول خوردن شدند .ناز پسر ما انگار که از جنگل آمده باشد با دستش به کاسه ژله حمله کرد!!! میتونم قسم بخورم قبلا هیچوقت همچین کاری نکرده بود .دختره هم قاشق رو از مادرش گرفت و افتاد به جون کاسه ژله .مامانش میگفت "دختر ما اصلا ژله دوست نداره و هیچوقت لب نمیزنه!!!".

دقایقی بعد دعوای دو کودک بالا گرفت وقتی داشتم جدایشان میکردم متوجه شدم که ناز پسر داره شلوارشو خیس میکنه در نتیجه بچه بغل دویدم به سمت دستشویی...

دوستم هم هر نیم ساعت یکبار دخترش را میبرد دستشویی...

بعد موقع خوردن بستنی محمدجواد لج گرفت .داد میزد و گریه میکرد که نفهمیدم علتش چی بود اما اینبار دوستم حواسشو به لوگو ها پرت کرد.

عکس هم دیدیم البته از لای زیر بغل بچه هامون .چون اونا توبغلمون بودن ومشغول تفسیر عکسها بودن...

بعد آتنا رفت و متکا خرسی محمد جوادو آورد دوباره دعوا بالا گرفت . هرچی متکا توی اتاق خواب بود به همراه تشک محمدجواد به پذیرایی کشیده شده نوبت خواب بازی بود ...

لحظه ای بعد سرم را که بالا آوردم دختر خانوم روی میزناهارخوری بود ...مادرش دوید و با سلام و صلوات پایین آوردیمش...

وقت که تمام شد .تازه بچه ها به تلفنها حمله کرده بودند...

موقع خداحافظی آتنا فریاد میزد .دخترک دوسال ونیمه آنچنان توی بغل مادرش دست و پا میزد که مادر مستاصل شده بود .محمد جواد مرتبا می پرسید "مامان .فردا صبح برمیگردن؟"

خداحافظی کردند و رفتند از توی کوچه صدای گریه دخترک به گوش میرسید .رفتار شازده پسر ما هم برگشته بود به حالت اولش و مشغول بردن اسباب بازیها به اتاق خودش بود.

اما من و دوستم که بعد از سالها همدیگر را میدیدیم اصلا چیزی از خودمان نگفتیم .یعنی وقت نشد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/7/1:: 9:25 عصر     |     () نظر

درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها