سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده ای را دوست بدارد، او را ازدنیا می پرهیزاند، همان گونه که یکی از شما بیمار خود را ازآب می پرهیزاند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]

 

پیچیده نسیمت همه جا ای تن بی سر            چون شیشه ی عطری که درش گمشده باشد

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 93/8/14:: 4:52 عصر     |     () نظر


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 93/8/13:: 11:26 صبح     |     () نظر

 

 


محمدجواد: مامان میشه به من خاله بازی یاد بدی؟!!!

 

من: آره

محمدجواد: زشت نیست؟ آخه من پسرم...

من :نه پسرا هم خاله بازی میکنن ولی اونا دایی میشن تو بازی ... دایی مهدی هم با ما بازی میکرد و دایی عروسکا میشد...

محمدجواد :باشه . پس من هم دایی شما میشم ...شما هم گلناز باش قبوله؟

من :باشه ...مثلا مامانم رفته امتحان بده منو گذاشته پیش شما خوبه؟

محمدجواد:آره

 

یکساعت و نیم بعد

 

من(گلناز):دایی من حوصله ام سر رفته ....اواواواواواواواواوا(گریه بچه گونه) منو ببر خیابون...

محمدجواد(دایی گلناز): باشه گلم ...عزیزم گریه نکن... روسریتو سر کن بریم خیابون.

من(گلناز):نه دایی من میخوام موهامو خرگوشی کنم بیام روسری نمیخوام .

محمدجواد با چشمهای گرد شده از تعجب و پس از کمی فکر(دقیقا عین والدین بچه هایی که تازه به بلوغ رسیدن و بهانه گیری میکنن):نه دخترم نمیشه. باید روسری سرت کنی.

من(گلناز)(با اصرار فراوان و گریه):نمیخوام . دلم میخواد موهامو خرگوشی کنم خیلی خوشگل تر میشم .نیگاه کن.تازه مگه ندیدی بعضی خانوما بیحجابن؟!!!

محمدجواد:نه عزیزم اونا تو خونه بی حجابن .مهمون که بیاد روسری و چادر سر میکنن.

من (گلناز)(در حالی که قند توی دلم آب میشد از غیرت و عقل پسرم و خدارو شکر میکردم... گفتم یه مرحله دیگه پیش برم ببینم عقلش بازم میرسه یا نه):نه دایی منظورم اون خانوماییه که توی خیابون موهاشون پیداس منم میخوام مثل اونا باشم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

محمدجواد(با یه لحن خاص ):اونا... اونا رو خدا خودش ترتیبشونو میده... پاشو روسریتو سرت کن...

 

 

هم خندم گرفته بود از اینجور حرف زدنش هم خدارو شکر میکردم که اینقدر عاقله پسرمون هم دعا کردم براش که عاقبت به خیر بشه واعتقادات دینیش روز به روز محکمتر بشه....از طرفی ازخدا پنهون نیست از شما چه پنهون یه لحظه واقعا احساس کردم داییمه ... خیلی باحال تو نقشامون فرو رفته بودیم...

 

 

=====================================================================================

این مطلب را از دست ندهید. http://zehne-ghatre.blogfa.com/post-249.aspx


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 93/6/9:: 6:55 عصر     |     () نظر

 

 

 

 

جزیره قشم - محل توریستی شنا




ساحل بابلسر

بندر عباس - ایستگاه اتوبوس بندر
 
ماسوله - رشت
 
ساحل چالوس
 
سد کرج - تجمع بطری های پلاستیکی

 
تو رو خدا به ایران رحم کنید مردم....
 
برگرفته ازhttp://www.rozanehonline.com/

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 93/6/9:: 6:53 عصر     |     () نظر

 

تا به خودمون اومدیم پاییز شد.                      

من هیچوقت پاییزو دوست نداشتم اما الان دو سه سالیه که هی از مامانم میشنوم که پاییزو دوست داره و پاییز چه فصل قشنگیه  (از اثرات تلقین و تبلیغات غافل نشیم )و... محمد جواد هم که الان کلاس دومه و این مدرسه رفتنش به من فرصت میده که مستقلانه به خودم فکر کنم ... مخصوصا که آقای خونه هم نیست و اسپانیاست...

اینا همه باعث شده که امسال پاییزش به نظرم یه جور دیگه باشه... به نظر میاد که پاییز میتونه یه فصل عشقولانه باشه حتی برای اونایی که سالها از ازدواجشون میگذره... با خودم فکر کردم اون حسی که هی روانشناسا میگن افسردگی پاییزه... درواقع یه حس عشقولانه است ...

                                    

                             

 

البته در مورد مجردا صد در صد افسردگیه!...جدی میگم... حسودی نداره (آقایون مجرد تنبلی رو کنار بگزارند و دنبال یه خانوم خوب برای خونه شون بگردند ... خانومای مجرد هم خواهشا سخت نگیرند تو مادیات و عاقلانه فکر کنند اگه یه آقای خوب اومد خواستگاری عاقلانه تصمیم بگیرند ...اگه میخوان پاییزشون عاشقانه باشه وگرنه که هیچ...!!!)

هوا که رو به سردی میره و طبیعت خزان و تجربه میکنه ... آدم یه هو به خودش میاد و احساس تنهایی میکنه ...یه احساس نیاز به کسی که کنارش باشه ... کسی که دوستش داشته باشه... کسی که کنارش احساس امنیت کنه... میدونم که این حرفها ممکنه احساسی و دور از منطق به نظر بیاد ... ولی واقعیه...

                           

تازه اون موقع است که زندگی ای که بعد از سالها یکنواخت شده ... رنگ دیگه ای به خودش میگیره... رنگ روزهای شروع ... رنگ روزهای تازه عروس و دامادی...روزهایی که هیچ چیز توی این دنیا نمیتونست از شیرینیش کم کنه... روزهای نگاههای پر از شور و تمنا...

                             

 

 

پیشنهاد خانوم خونه به همه خانومهای خونه:

از پاییز و این احساستون برای محکم کردن رابطه تون با همسرتون استفاده کنید... یه تغییری به چهره تون بدید ... لباسای شیک و تمیز بپوشید خصوصا موقعی که همسرتون از سرکار برمیگرده... آرایش فراموش نشه... خونه رو تمیز کنید ... غذاهای جدید بپزید... اگه فرصتی دست داد دونفری برید پیاده روی (عکس دونفره فراموش نشه)...

 

                                                                           

وقتی بچه ها خوابیدن نامردی کنید و دوتا فنجون گل گاوزبون دم کنید ودر حالی که کنار هم نشستید (ترجیها اگه خونتون بالکن داره تو بالکن )با هم بنوشید و درد دل کنید...

از تمام روشهای دلبری که خانوما استادن توش استفاده کنید تا یک عاشقانه پاییزی داشته باشید.

                                


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 92/7/3:: 8:4 صبح     |     () نظر

تازه عقد کرده بودیم... یه روز گذشته بود... با کلی اصرار و خواهش و شرمندگی از پدر و مادرم اجازه گرفتم تا با آقای خونه بریم بیرون.

اول رفتیم پارک جمشیدیه... نزدیکای عصر بود که آقای خونه گفت زنگ بزن اجازه بگیر یه کم بیشتر پیش من بمونی... من هم که خیلی خجالت میکشیدم گفتم نه میخوام برگردم ... این شد که بالاخره آقای خونه خودش زنگ زد و با پدرم صحبت کرد...

بعد با هم رفتیم زیارت امامزاده صالح(ع) و نمازو... شام تو بازار تجریش هنوز اینقدر از آقای خونه خجالت میکشیدم که روم نمیشد لقمه درست کنم و این آقای خونه بود که کبابها رو لای نون سنگک برام لقمه میکرد و من بیشتر خجالت میکشیدم.

یادش بخیر...

تازه شب هم که برگشتم خونه از خجالت اینکه با نامزدم بیرون بودم روم نمیشد تو صورت مامان و بابام نگاه کنم.

چند وقت دیگه اولین روز مشترکمون 10 ساله میشه...

دارم باخودم فکر میکنم چقدر موفق بودیم؟... نقطه ضعفهامون کجاست ؟... چیکار کنیم تا زندگیمون بهتر شه؟... روابطمون با اطرافیانمون چطوره؟...

تو این چند سال گاهی شیطون گولمون زده و رفتارای بدی باهم داشتیم... دل همدیگرو شکستیم... مخصوصا آقای خونه وقتایی که عصبانی میشه ... و فراموش میکنه که ممکنه باز هم چشممون تو چشم هم باشه... یا منو مجبور میکنه به( مسافرت هایی که خودش دوست داره ومن فقط تو زحمت میافتم... به خوردن غذاهایی که دوست ندارم... و یا مجبورم میکنه به انجام کارهایی که ناراحتم میکنه... یا بعضی از مهمونیا... مخصوصا دم امتحانا که میشه)منم هرچی تو اینجور مواقع اعتراض میکنم فایده نداره تا اینکه اعتراضم تبدیل میشه به غرزدن...و یه چرخه معیوب درست میشه از غر زدن من و عصبانیت آقای خونه.

بعضی وقتها هم بعضی از اطرافیان (تقریبا اکثر مواقع بجز یه موارد انگشت شمار) ازبستگان آقای خونه با دخالت یا تکه پرانی یا توقع های بیجا باعث اختلاف بینمون شدند متاسفانه.

اینکه گفتم معمولا اطرافیان آقای خونه مشکل ساز میشن بخاطر اینه که ما نود درصد معاشرتهامون با اوناس.

یه سری فامیل قرطی و بیحجاب هم من دارم که آقای خونه از همون اول رفت و آمد منو با اونا قطع کرد. من هم معتقد نیستم به قاطی شدن باهاشون ولی خب خاطرات خوب ومثبت زیادی هم از دوران قبل از ازدواجم باهاشون دارم ... و راستش گاهی دلم برای بعضیهاشون تنگ هم میشه ولی ...

و...

خاطرات خوب هم داریم...

خدای مهربون تو این سالها تربیت یه فرشته کوچولو رو به ماسپرد... که یه دنیا امید با خوش به زندگیمون آورد.

 کلی پیشرفت اقتصادی کردیم تو این چندوقت که همش از لطف خداست(خدایا صدهزار مرتبه شکرت).

یه باغ خریدیم که یه خونه دهاتی کوچولو توشه ... یه عالمه گل و گیاه تو باغمون کاشتیم و هر وقت که میریم اونجا کلی لحظه های خوب داریم با هم (سه تایی).

چند تا مسافرت موفق هم تو این سالها رفتیم که خاطره شد برای سه تامون.

 

 

  فکر میکنم و مثبتها و منفی هامونو مینویسم تا بتونم با کمکشون راهی برای بهتربودن و شاد بودن پیداکنم .این پست ادامه دارد...

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 92/5/5:: 7:4 عصر     |     () نظر

هم مباحثه ایم نی نی دار شده.

 

                                    

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 92/5/5:: 7:4 عصر     |     () نظر

 

یک هفته پیش ،

محمدجواد: مامان ما میمیریم؟

من: آره میمیریم.

محمدجواد: تو هم میمیری؟

من: بعله.

محمدجواد: نه من دوست ندارم بمیری... اونوقت من چیکار کنم؟ نمیر مامان نمیر ... همینجوری بمون... با هم زندگی کنیم.

من: نمیشه . بالاخره همه میمیرن...

محمدجواد: من چی ؟ منم میمیرم ؟

من : تو هم میمیری.

محمدجواد:نه ... نه...

من: ما همه میمیریم اما اگه آدمای خوبی باشیم میریم بهشت و اونجا دوباره با هم زندگی میکنیم. اینکه اینهمه حرص و جوش نداره.

محمدجواد: آدمای خوبی باشیم یعنی چی؟ یعنی مشقمون زود بنویسیم. شبا زود مسواک بزنیم و به موقع بخوابیم... حرف آقامونو گوش کنیم...

من: اینا هم هست ولی باید گول شیطونو نخوریم .نماز بخونیم دروغ نگیم ....

 

امروز توی خیابون،

محمد جواد: مامان ما میمیریم.

من :آره بابا ...قبلا که بهت گفتم میمیریم.

محمدجواد: یعنی دیگه نیستیم؟

من: چرا بازم هستیم ولی یه کمی تغییر میکنیم( من توی دلم:خدایا به دادم برس .جواب این بچه رو چه جوری بدم!).

محمدجواد: نه اگه تا آخر بمیریم چی؟

من: تا آخر دیگه چه جوریه؟

محمدجواد:ببین مامان اگه ما یه کاغذ و هی خورد کنیم و خورد کنیم ...کوچیک و کوچیک میشه تا آخرش که دیگه هیچی نمیمونه...یعنی هیچی نیست دیگه. ما هم اونجوری میشیم؟

من : نه ما فرق داریم................امممممممممم..........اااااااااااااا.............!!!!!!!!!!!!

محمدجواد: من میدونم ما وقتی مردیم میذارنمون توی قبر رومون سنگ میذارن........

من: مامان یه کم صبر کن تا فکر کنم بعد بهت میگم چی میشیم!!!!!!!!!!!!!

 

-----------------------------------------------------------------

پی نوشت: فطرت بشر از عدم و معدوم شدن متنفره. روح این پسر کوچولو به دنبال حقیقت میگرده میخواد  ببینه ماهیت مرگ چه جوریه و ما آیا بعد از مرگ معدوم میشیم یانه روحی داریم که باقی میمونه و جاودانه است

مادرانه: کوچولوی متفکر بهت افتخار میکنم. فکر میکنم وکتاب میخونم تا جواب سئوالاتو به بهترین شکل ممکن بدم.خوشحالم که فکر میکنی ... از اون فکرهایی که عبادته باعث رشد شخصیت میشه... خوشحالم که بزرگ شدنتو میبینم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 92/2/23:: 4:35 عصر     |     () نظر

 

                  

                   

 

عید شروع امامت حضرت مهدی(عج) مبارک.

 

 

                           

مثل همیشه آقای خونه تشریف ندارند(اهواز هستند).اینو مینویسم که یادم نره چقدر مارو تنها میذاره.البته بنده خدا گناهی نداره چیکار کنه شغلش اینه دیگه.

محمدجواد همین جا کنارمه و داره مشق مینویسه. تازه به درس خ رسیدن.خیلی خوشش میاد که میتونه بخونه.

ما دوتا از این آنفولانزا ناجورا گرفتیم... اینقدر وحشتناکه ...اصلا خوب نمیشه.

چند شب پیش داشت تو اخبار میگفت چند نفر تا حالا از این آنفولانزا جدید مردن... من با نگرانی به آقای خونه گفتم نکنه ما هم از اینا گرفتیم... محمدجواد هم نگران تر از من گفت :حالا ما میمیریم بابا!!!

هفته دیگه میرم قم برای امتحانای پایان ترم.خدا کنه امتحانا به خوبی و خوشی برگزار بشه... اینقدر طولانی شده این درس که گاهی فکر میکنم هیچوقت تموم نمیشه.

قراره این پدر و پسر باهم تنها باشن و مصیبت دوری از منو تحمل کنند.

دلم میخواد یه جای با صفا یه ویلای نقلی وجمع و جور داشتیم گاهی میرفتیم سه تایی یه زندگی روستایی رو با هم تجربه میکردیم.

                   

اینم در ورودی ویلایی که توی ذهنمه... قشنگه نه؟

هم مباحثه ایم بارداره ... خانوادشون 4 نفری میشه. روحیه اش بیسته خداروشکر.

من بچه ها رو دوست دارم ولی از این که خودم یه بچه دیگه داشته باشم سرم گیج میره.اینقدر این موضوع توی روح و ذهنم پیچیده شده که نگو...بهش که فکر میکنم اضطراب میگیرم.

مخصوصا از  فکر صدای گریه بچه ها خیلی حالم بد میشه.

 

غرغر نوشت: آقای خونه هیچ میدونی چند وقته نیومدی اینجا؟

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 91/11/2:: 6:56 عصر     |     () نظر

 

باز هم ما تنهاییم...

چند وقته سرم شلوغه. یک عالمه درس دارم که فکر کنم تا قبل از جلسه امتحان هم اگه بخونم تموم نمیشن بس که این ترم گرفتار کارای مختلف شدم.

امروز صبح که رفتم محمدجواد رو برای مدرسه بیدار کنم احساس کردم چقدر فرق کرده کلی بزرگ و آقا شده برای خودش .خدا کمکش کنه آدم موفقی بشه...

 

                             

آقای خونه عزیزم .

یادته اولین باری که با هم رفتیم پارک...

اون دیوونه رو یادته که میگفت خوشبحالت یکی رو داری که باهاش درد دل کنی...

چه روزی بود...

چقدر گذشته از اون موقع وماچقدر بزرگ شدیم وتغییر کردیم...

ایکاش امروز بودی و میرفتیم بیرون با هم قدم میزدیم...

یادمه اون روز وقتی میخواستیم برگردیم خونه توی تاکسی تو دستمو گرفته بودی و من از خجالت احساس میکردم دارم خفه میشم...(اینو بعد چند وقت امروز یادم اومد ...کلی خوشحال شدم که ماهم یه همچین خاطره های عاشقانه ای داریم...)

الان یه چند وقتیه یه فانتزی تو ذهنمه ...که دوتا فنجون قهوه روی یه میز بزرگ باشه تو یه طرف میز نشسته باشی و منم اونورش با اون لباس سفیده که اونروز تو مغازه نشونت دادم البته ارغوانیش...

بعد فقط به همدیگه نگاه کنیم و قهوه بخوریم تو یه سکوت رمانتیک و نور شمع...

دلم برات تنگ شده... این مهمترین موضوع تو ذهنمه...

میدونم بعضی وقتا غرغرو میشم ... اینو به حساب بدجنسیم نذار ...منم گاهی خسته میشم دیگه...

زود برگرد... ما منتظرتیم.

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 91/10/26:: 2:44 عصر     |     () نظر

   1   2      >
درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها