سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

تابستون که رفته بودیم شمال یه جاده فرعی از طرف دریاچه ولشت به طرف کلاردشت پیدا کردیم که خیلی خلوت و قشنگ بود واقعا آدمو یاد بهشت می انداخت شیشه های ماشینو کشیدیم پایین و نسیم خنک و دل انگیز طبیعت رو راه دادیم داخل ماشین محمدجواد عقب نشسته بود ومن و آقای خونه غرق در عشقولانه ها و احساسات عاشقانه خودمون بودیم انگار هوا اینجوری میطلبید .دوتایی آرزو میکردیم که ایکاش اینگوشه آروم کشور یه ویلای دنج داشتیم ...و هیچ صدایی بجز صدای طبیعت نمیشنیدیم ...من هم میتونستم لواشک باطعمهای مختلف درست کنم و روی یک طناب توی حیاط ویلامون آویزون کنم ...دور تا دور ویلامون هم تصمیم گرفتیم گل آفتاب گردون به کاریم....توی احوال خودمون بودیم و محمدجوادو کاملا فراموش کرده بودیم که صداش اومد...

 

محمدجواد:سلام مگس چطوری خوبی(این جمله رو با یه معصو میت فوق العاده ای گفت).

صداش یه زنگی توی گوشم نواخت ...احساسات مادرانم گفتن "نکنه مگس بچه رو اذیت کنه...آخه مگس خیلی کثیفه"

اما وقتی سرمو برگردوندم دیدم نزدیک هزار تا ملخ(یه کمی کمتر)هرکدوم 10 سانتیمتر عقب ماشینو به تصرف درآوردن (مثل این فیلم وحشتناکا...حمله ملخها....)ومحمدجواد داره با محبت بهشون نیگاه میکنه و فکر میکنه میخوان باهاش دوست بشن خیلی هم شنگول و خوشحال شده بود که از بیرون ماشین براش دوست اومده...

نتونستم خودمو کنترل کنم فقط به آقای خونه میگفتم "تورو خدا منو پیاده کن .تورو جدت قسم منو پیاده کن...."

میدونید اگه بهشون دست میزد عین دومینو ملخها توماشین شروع به پریدن میکردن اونم به اون بزرگی وایییییییییییییییییییییییییییییی...

خلاصه بعد از توقف و بیرون کردن غاصبین روشهای تربیتی رو شروع کردیم اطراف جاده پر بود از همون ملخها (نمیدونم طبیعی بود یا آفتی چیزی بودن به هر حال خیلی زیاد بودن)آقای خونه یکیشو گرفت و به محمدجواد نشون داد که نترسه (بخاطر رفتاری که من کردم) وخلاصه چندتاشونو دست زدن و پروندن و....

از اونجا که رفتیم تا رسیدم به دریا تقریبا شب شده بود بعد از شام از محمدجواد پرسیدم ...

من :دیدی چقدر ملخ اومده بودن تو ماشین؟

محمدجواد:آره مامان.شوووون(چون)فکر میکردن من مامانشونم!!!!

فکرشو بکنیدمحمدجواد مامان ملخها...

آقای خونه گفت وقتی تو جیغ زدی و از ماشین فرار کردی یه احساس عجیبی توچهره محمدجواد بود حتما با خودش فکر میکرده اگه اینا خطرناکن پس چرا مامان منو با اینا تنها گذاشت و فرار کرد ؟اگه هم خطرناک نیستن پس چرا اینطوری میکنه؟؟؟؟

توضیحی ندارم برای رفتارم ...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 90/7/20:: 9:24 صبح     |     () نظر

بالاخره محمدجواد ما هم مدرسه ای شد. یکی دو روز اول یه کمی بهونه گرفت ولی بالاخره رضایت داد .اون  روز سومی که میخواستم ببرمش مدرسه مامانم زنگ زد و گفت "آیت الکرسی بخون و به قلبش فوت کن تا دلش آروم بگیره .بچم دلش بیقرار میشه که گریه میکنه"  از اون روز هر روز براش آیت الکرسی میخونم و بعد باهاش خداحافظی میکنم ... بعد یواشکی از پشت در مدرسه نگاهش میکنم ... میره سر صف ... وقتی رفت توی کلاس منم بر میگردم خونه.

چند روزیه که یه دلخوری بین من و آقای خونه پیش اومده ...منم مقصر بودم... عذر خواهی کرد ...دلم خیلی شکسته ...خانوادش هم مقصر بودن...خیلی دوستش دارم،  اما ناراحتم...

یه هم مباحثه ای دارم که هروقت ناراحت میشم یا دلم میگیره زنگ میزنه... فکر کنم دید برزخی داره ...وگرنه از کجا میفهمه؟!!!!

دلم خیلی برای امام رضا (ع)تنگ شده ... خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونم بنویسم ...جور نمیشه برم زیارت ... یه پست هم برای تولدشون نوشتم که پرید... میترسم ...

از پاییز متنفرم ...

یه استاد خیلی خوب برای مهدقرآن آوردن هفته ای یکساعت و نیم میریم اونجا قراره برای مادرها هم کلاس سفره آرایی تشکیل بدن که وقتشون تلف نشه.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 90/7/18:: 1:16 عصر     |     () نظر

درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها