سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]

دیشب بعد از جمع کردن سفره شام(البته ما زود شام میخوریم معمولا به طور متوسط 7شب)یاد یه کار مهم فراموش شده افتادم .آقای خونه که مشغول ایمیلهاش شد یکسری لگو آوردم برای محمدجواد و خودم هم مشغول شدم ساعت نزدیک 9 بود محمدجواد آماده خواب شده بود .دستشویی رفته و مسواک زده روبه روم وایساده بود برای قصه قبل از خواب(دیشب نوبت قصه موش موشی بود) ...اما من به یه مرحله ای رسیده بودم که دیگه نمیتونستم کارمو رها کنم ...گفتم برو بخواب میام... یه کم غر زدو رفت تویه اتاقش چند لحظه بعد هم خوابش رفت...

برای نماز صبح بیدار شدم ...آقای خونه نمازشو تموم کرد و رفت تویه رختخواب ... داشتم نماز میخوندم که صدای محمدجواد از اتاقش بلند شد....

محمدجواد:ماماننننننننننننن...

محمدجواد:ماماننننننننننننن...

محمدجواد:ماماننننننننننننن...

آقای خونه: مامان داره نماز میخونه .چی شده؟ جیش داری؟آب میخوای؟

محمدجواد:ماماننننننننننننن...

محمدجواد:ماماننننننننننننن...

من: (در حالی که نمازمو سلام داده بودم ومشغول جمع کردن جانماز بودم) بعله ...

آقای خونه:(لیوان آب بدست رفت تویه اتاق محمدجواد)

محمدجواد:مامان دیشب برام قصه موش موشی رو نگفته ...بگو بیاد برام قصه بگه.

من:!!!!!!!!!!!!!! الهی بمیرم تو تا صبح منتظر قصه بودی.خوب برو اونور تر تامنم بیام تو تختت قصه بگم ولی بعدش باید زود پاشی بریم مدرسه.

محمدجواد:باشه قبوله.

 

قصه قبل از خوابو خیلی دوست داره گاهی داستانهای پیامبرا و اماما رو براش میگم که داستان حضرت ابراهیم(ع) رو خیلی دوست داره مخصوصا اون قسمتی رو که حضرت ابراهیم(ع) رو با منجنیق تویه آتیش میندازن و آتیش به امر خدا گلستان میشه... گاهی قصه آدمای بزرگ..قصه اویس قرنی که به مادرش محبت میکرد...قصه های هدف دار(قصه هدف دار یعنی اینکه مثلا اگه یه کار خوبی رو میخوام که انجام بده یا یه کار بدی که باید ترک کنه یا گاهی اوقات راه و چاههای زندگی که بدردش میخوره تویه این سن رو در قالب یه قصه من درآوردی براش میگم. بعضی از شخصیتهای این قصه ها دیگه اینقدر برامون تکرار شدن که خودم هم باورشون کردم...)

 

 

پی نوشت :آقای خونه فکر میکنه که محمدجواد به اندازه کافی بزرگ شده و تو وضعیتی هستیم که تبدیل به یه خانواده چهار نفری بشیم ... ولی من وقتی که به این موضوع فکر میکنم بدجوری دلم آشوب میشه پیشنهادشو معلق گذاشتم ... دلم میخواد بازم صبر کنم ... خنده داره ولی دلم یه بچه سه یا چهارساله میخواد نه یه نوزاد ...درسم هنوز مونده و این بدترین مشکلیه که دارم ... 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 90/8/30:: 9:58 صبح     |     () نظر

یکشنبه ها بعد از ظهر محمدجواد و میبرم کلاس قرآن این ترم یه آقا معلم فوق العاده آوردن که هم ناظم مدرسه است و هم معلم قرآن ...

اولش بچه ها به حرفش گوش نمیکردن چون عادت کرده بودن که معلم باید خانوم باشه!!!!!!!!!! اما آقا معلم اینقدر مسلطه به کارش که همه بچه هارو جذب کرد ... من خودم وقتی رفتار پدرانه اش رو در مقابل شیطنت بچه ها دیدم واقعا تعجب کردم ... تا حالا تویه هیچ مهدی همچین معلم با حوصله و متعهدی ندیده بودم ...

دو هفته پیش محمدجواد سر کلاس شدیدا بازیگوشی میکرد و حتی حواس بقیه بچه ها رو هم داشت پرت میکرد آقا معلم هر راهی رو امتحان کرد جواب نداد آخرش محمدجوادو بغل کرد و بقیه کلاسو ادامه داد نتیجه این شد که محمدجواد با علاقه میره کلاس قرآن و آخر کلاس خودش میره ودرسشو با اشتیاق پس میده ....

خدا خیر دنیا و آخرت رو به این معلم مسئول بده...

تازه آخر کلاس هم آقا معلم یه چند تا نکته تربیتی خطاب به والدین بچه ها میگه ....

 این هفته آقا قرآنی میگفت" مادرا برای بچه هاتون وقت بذارین ...باهاشون حرف بزنین ... باهاشون دوست باشین ... اینا حالا مثل موم تویه دستای شمان تا دیر نشده بهشون شکل خوب و اسلامی و خداپسندانه بدین ...نذارین سفت بشن و کار از کار بگذره چون اونوقت شمایین که گرفتار عواقب تربیت نادرست بچه ها تون میشین."

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 90/8/11:: 11:46 عصر     |     () نظر

درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها