وقتی که محمدجواد دو ،سه ماهه بود شبها نمیخوابید وکلا زندگی ما با یک چالش عجیب روبه رو شده بود .لاجرم با وجود اینکه شنیده بودیم پستانک مضرات فراوانی دارد تصمیم گرفتیم تا برای محمدجواد یک پستانک خوشرنگ و شاد بخریم تا شاید بخورد و حوصله اش سر برود و بخوابد که البته تیرمان به سنگ خورد.مدتی بود که آن شئ مذکور در کشو لباسهای محمدجواد افتاده بود تا اینکه چند شب پیش محمدجواد آن را کشف کرد . محمدجواد پستانک را در دهانش گذاشته بود (حتی بلد نبود بجود فقط ژستش را به خودش گرفته بود) وگاهی هم میدوید جلوی آینه و خودش را برانداز میکرد که ببیند چه شکلی شده!!!
اینهم عکسش که فکر نکنید از خودم میگویم
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شب جمعه من و محمدجواد تنها بودیم . آخرهای شب محمدجواد هوس سیب زمینی سرخ شده کرد من هم برایش یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده آماده کردم و وقتی که او را مشغول خوردن دیدم خودم آمدم تا سری به اینجا و بعضی از دوستان بزنم تلویزیون هم روشن بود ودعای کمیل پخش میکرد ده دقیقه ای گذشت دیدم صدایی از محمدجواد نمیآید نگران شدم که نکند دست به کار خطرناکی بزند رفتم به اتاق که دیدم سیب زمینی ها را خورده وروی یکی از مبلها در حال گوش دادن به دعای کمیل خوابیده
اینهم عکسش .ببینید مادرها چطور لحظات را شکار میکنند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اینهم عکسی از محمدجواد در حال استفاده از آبرنگ در بالکن خانه(بالکن را قبلا شسته ام).
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این پست در حالی نوشته شده که محمدجواد روی پایم نشسته و مشغول اظهار نظر در مورد عکسهایش میباشد و مرتبا میپرسد که پس کی نوبت من میشود .
کلمات کلیدی:
فردا تولدمه سی ساله میشم
تولد و تنهایی و دوری همسر واقعا تلخه اونم تولد سی سالگی.
اصلا دلم نمیخواست بره ...
اصلا...
حتی اگه تولدم هم نبود دلم نمیخواست بره ماموریت.
دیشب همسر حالش بد شد (دکتر گفت مال استرس و فشار کاره) رفتیم درمانگاه بهش سرم وصل کردن، براش نگرانم .
امیدوارم خدا خودش کمکش کنه و سختی ها رو براش راحت کنه وآرزوهاشو محقق کنه .
اما خدایا همه آرزوها به کنار مارو به اون آرزوی بزرگ برسون . به اون روزی که در امن و عدل جهان در حکومت مولا(عج) همه هم و غم ما تو باشی و تو ...
کلمات کلیدی:
نزدیکای ظهر حسابی سرم شلوغ بود غذا هم روی گاز بود هم جارو میزدم هم حواسم به غذا بود که نسوزه هم با محمدجواد حرف میزدم. کارم که با جاروبرقی تمام شد به طرف آشپزخانه رفتم گاز را خاموش کردم و همینطور که میز را میچیدم محمدجواد را هم صدا میزدم.
من:محمدجواد بدو نهار حاضر شده . بدو پسر ،قند و عسل
من:بیا زودباش نهار بخوریم میخوایم نماز بخونیم .دیر میشه ها .بدو
پس از چند دقیقه محمدجواد با یک خروار اسباب بازی اومد آشپزخونه و روی صندلیش نشست دوسه قاشق غذا که خورد گفت
محمدجواد:مامان نماز خوبه ؟
من:آره مامان.ما تو نماز با خدا حرف میزنیم ،خیلی خوبه .به خدا میگیم خدایا مارو کمک کن ما میخوایم بریم بهشت پیش پیامبر(ص) پیش حضرت فاطمه(س) پیش حضرت علی(ع) امام حسن(ع)امام حسین(ع) پیش حضرت علی اصغر(ع).
محمدجواد:پیش حضرت علی اصغر(ع)؟
من:بعله.
محمدجواد:نی نیه امام حسین؟همون که فقط آب و شیر میخورد دشمن تیر زد به گلوش خورشید خانوم گریه کرد ؟(اینو توی سی دی دیده بود)
من همینطور هاج و واج موندم بعد محمدجواد بغضش ترکید و زد زیر گریه .دونه های بزرگ اشک که روی صورتش غلطید دیگه صورت من هم خیس شده بود .محمدجواد خودشو انداخت تو بغلم .واقعا یه لحظه در مقابل احساسات معصومانه اش موندم که باید چیکار کنم که یاد امام عصر (عج) افتادم .زودی گفتم محمدجواد گریه نکن دعای فرج رو برای همین میگم بخون دیگه برای اینکه امام زمان (عج) که خیلی بزرگ و قویند بیان و دشمنا رو از بین ببرند که دیگه هیچ دشمنی نباشه که بخواد بچه ها رو اذیت کنه.
گریه محمدجواد بند اومد و غذاشو خورد اما تا یکساعت بعد هم دوتامون حال و هوای عجیبی داشتیم.روضه ای که محمدجوادم خواند با درک کودکانه اش وصداقت و خلوصش عجیب تکان دهنده بود...
خدا یا ما را از پاسداران خون شهدای کربلا قرار بده.
کلمات کلیدی:
تا در قفس بال و پر خویش اسیر است
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی
افسوس بر آن چشم که در پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی
کلمات کلیدی:
خب خدا رو شکر که ایام عید و روزهای میهمانی به خوبی و خوشی گذشت. منظورم اینه که میهمانیهای خودمان آبرو مندانه برگزار شد و انشائ الله که میهمانهای خوبی برای میزبانانمان بوده ایم و دل کسی را نرنجانده باشیم. به هر حال وقتی که با مردم بیشتر ارتباط داریم احتمال اینکه جمله ای، نگاهی ، اخمی،خنده ای از ماسر زده باشد و دلی رنجیده باشد بیشتر است.
هفته اول تعطیلات که به دیدن بزرگترها رفتیم و از میهمانهای خودمان پذیرایی کردیم و هفته دوم رفتیم مسافرت به اصفهان .به شهر تاریخ پرشکوه و بناهای قدیمی و پر اقتداری که سالهاست پابرجا مانده اند. اصفهان شهر جالبی است آنها که دیده اند میدانند منظورم چیست .مردمش افکار خاصی دارند یک اعتماد به نفس عجیب در رفتارشان مشهود است و در عین حال اکثرا مردمی مذهبی و اهل مسافرت و گردشند و تا آنجا که من متوجه شدم بسیار به طبیعت و گل و گیاه علاقه مند هستند و اصفهان هم با اینکه شهر بزرگی است اما خوش آب و هوا و سرسبز و پر از مکانهای دیدنی و تفریحی میباشد اینقدر که برای دیدن تمام این شهر زیبا به اندازه عمری وقت لازم است . مکانهایی مثل میدان امام ،منار جنبان ،کوه صفه،پل خواجو،باغ پرندگان و پروانه،مقبره علامه مجلسی ،... . اما بگویم برایتان از خوراکیهای این شهر (من که هروقت رفتم اصفهان ? الی ? کیلو چاق شدم آنهم در مدتی کوتاه) گز و پولکی را که میشناسید ،گوشفیل ،فرنی با شیره انگور،حلیم و عدس ،آش شله قلمکار،حلیم بادمجان، خورش ماست(که نوعی دسر است)،بریان،لواشک ،قره قوروت ،پشمک و...
من و همسر از بازار امام یک دیگ مسی خریدیم و کلی ذوق زده شدیم که دیگر از این به بعد در ظرفی سالم غذایمان طبخ خواهد شد. از یکی از آشنایان هم آدرس یک عطاری را گرفتیم وقاشق وچنگال برنجی و نمک دریای ارومیه و صابون زیتون رودبار و کفگیر آهنی خریدیم که ماجرایی بود برای خودش. حتما صحبتهای دکتر روازاده را از تلویزیون یا رادیو شنیده اید(این خرید مربوط به همان سخنرانی میشود)
روز دوازدهم هم در راه برگشت از اصفهان همسر لطف کردند و مرا به آرزویم که دیدن ابیانه بود رساندند .روستایی باخانه های با قدمت بیش از ???? سال اگر اشتباه نکنم که دیوارهای خانه ها از خاکی سرخ رنگ پوشانده شده بود اگر منصفانه بخواهم نظر بدهم باید بگویم که بیشباهت به یک شهرک سینمایی نبود و یک حالت مصنوعی و باز سازی شده در بعضی از بناها به چشم میخورد اما مردمش فوق العاده خونگرم بودند .باورتان نمیشود اگر بگویم یکدست لباس معمولی زنان ابیانه بیش از ?? هزارتومان می ارزد. اما نسل جدیدشان متاسفانه متفاوت بودند از قدیمی ها یادخترکانی بامانتوهای تنگ و ... و یا بالباس ابیانه ای و موهای رنگ و مش شده . پیرمردی از اهالی به همسر گفت "همه جا خوب و بد دارد ما هم با حجاب و بیحجاب داریم در بین خانمها" .
اما در این مدت که دور بودم از این خانه مجازی به یاد همه دوستان و آشنایان و همسایه ها بودم . وفراموشتان نکردم
?-یه چیز جالب .میدانستید بجز انگلستان همه کشورها قانون اساسی مکتوب و مدون دارند؟ و میدانستید که اصول قانون اساسی غیر مدون را باید در لا به لای قوانین عادی و عرف و عادات و رسوم شناخت و اجرا نمود ؟ (دوست دارم نظرتان را در این مورد بدانم)
کلمات کلیدی:
همسر و محمدجواد همراه چندتا از مردای فامیل رفتن یه پیک نیک مردونه و من تنهام.
کلی کار دارم که باید انجام بدم اما حالشو ندارم نمیدونم چرا اینقدر خوابم میاد.
اکثر همسایه هامون هم رفتن مسافرت و ساختمون حسابی آرام و بیصدا شده.
هوا هم ابری و دلگیره .
دارم به روزایی فکر میکنم که پیر شده باشم و محمدجواد هم رفته باشه سر زندگیش و همسر هم حتما یه ماموریتی یه استخری یه مسافرت مردونه ای با دوستاش یا کوه رفته باشه. دلم نمیخواد از اون پیرزن دلمرده های افسرده و غرغرو باشم که همش از زندگی شکایت میکنن. میخوام تا وقتی زنده هستم وبلاگ بنویسم از احساساتم و تفکراتم و خاطراتم .دلم نمیخواد هی زنگ بزنم به پسرم و عروسم و نق بزنم میخوام تا جایی که میتونم درس بخونم ومطالعه کنم اینجوری هم از زندگیم لذت میبرم و هم مایوس نمیشم .خیلی خوشم میاد از بعضی پیرزنا که همیشه قرآن دستشونه و جانمازشون بوی یاس های سفیدی رو میده که خودشون توی گلدون کاشتن .اون خانم بزرگایی که بزرگ فامیلند و همه براشون احترام قایلند و با تجربیاتشون گره از زندگی جوونای فامیل بازمیکنند اونایی که تا آخرین لحظه زندگیشون عزیزند و حتی بعد از مرگشون تا نسلها فراموش نمیشند.دلم میخاد منم اینجوری باشم.
پی نوشت:راستش دلم برای مادر بزرگ مادریم که سالها پیش از دست دادمش تنگ شده .مخصوصا هر سال که بوی عید میاد و میبینم جاش خالیه و فقط خاطراتش هست ...
برای شادی روح تمام عزیزایی که نیستند تا شادیهای بهارانه ی مارو ببینند فاتحه بخونید
کلمات کلیدی:
سال ?? گذشت .با تمام خوبی ها و بدی هاش با تمام سختی ها و راحتی هاش .
از خودم راضی نیستم .احساس میکنم باید بیشتر تلاش میکردم برای بهتر شدن برای به خدا نزدیکتر شدن برای غلبه بر خودخواهی ها و خود محوریها .
خوشحالم که اینجا رو دارم برای نوشتن .این نوشتنها باعث میشود که خودم را بهتر بشناسم و باخودم روراست تر باشم.علاوه بر اینکه باعث شد با آدمهای جدیدی آشنا بشم و از تفکراتشون استفاده کنم.(البته به بعضیها هم گاهی حسودیم میشه)
این زندگی مجازی کمکم میکنه تا در زندگی واقعیم موفقتر باشم.
توی سالی که گذشت پسرم بزرگتر شد و من بیشتر در قبال تربیتش احساس مسئولیت میکنم .
اما در مورد همسر ،فکر میکنم باید بیشتر بهش توجه کنم و باید زن مطیع تری باشم گاهی احساس میکنم در مقابلش خیلی سرکشی و بد خلقی میکنم (همسر همینجا عذر خواهی میکنم بابت کوتاهی هام و بدخلقیهام )
امسال حدود ?? ریشتر خونه تکانی کردم که کلا در طول زندگیم بیسابقه بود.
امیدوارم سال جدید برای همه مسلمانان جهان و خصوصا شیعیان سالی پراز موفقیتهای معنوی و مادی باشد امیدوارم سال دیگر مولا و سرورمان ظهور کنند و در سایه حکومت عدل ایشان تمام عالم طعم خوشبختی واقعی را بچشند.
برای همه دوستان(مخصوصا مجازی ها) و اقوام و آشنایان و همسر و محمدجواد گلم و خودم از خداوند مهربان آرزوی عاقبت به خیری میکنم.
لحظه سال تحویل برای تعجیل در ظهور مولا و سرورمان امام عصر (عج) زیاد دعا کنید .
عیدتان پیشاپیش مبارک.
مینا(مامان محمدجواد)
کلمات کلیدی:
همونطور که میدونید محمد جواد چند وقتیه که آبی پسند شده.و همه چیز رو آبی میپسنده حتی اگه آبی نباشه یا آبیش اصلا موجود نباشه!!!
یعنی اینکه مثلا با اینکه پلو وماست سفید وجود نداره الکی میگه آبیه.یا مثلا میگه من ماست آبی میخوام!!
خلاصه بگم که زندگی ما شدیدا تحت تبلیغات آبی پسندانه این آقای ناقلا قرار گرفته اولش من و همسر خیلی بیتفاوت بودیم اما چند وقتیه که متوجه اتفاق جالبی شدیم!!! بله من و همسر هم دارای یک رژیم آبی شده ایم .میپرسید چطوری؟ اینجوری که موقع خرید بطور ناخودآگاه اجناسی را که بسته بندی آبی داشته باشد بیشتر میخریم. ومن که اصلا از رنگ آبی خوشم نمی آمد(از ابی بدم هم می آمد) وقتی به خودم آمدم که دیدم هر لباس و دفتر و ...که جدیدا خریده ام آبیه تازه دارم دنبال یه پارچه آبی نفتی میگردم که بدم خیاط برام پیراهن مجلسی بدوزد،فکرش را بکنید.راستش وقتی متوجه این موضوع شدم خیلی ترسیدم به خودم گفتم چقدر ما در مقابل تبلیغات بیدفاعیم مخصوصا اگه بهشون اعتماد کنیم و بیخیال رد بشیم.
پ.ن:اصلا فکرش را هم نکنید که ممکن است تبلیغات بی اثر باشد،اصلا
پ.ن:هشدار،مواظب کارتونها و برنامه هایی که کودکان دلبندتان از تاویزیون ماهواره یا سی دی های مختلف میبینند باشید.مواظب بازیهای کامپیوتری باشید.
پ.ن:مواظب خودتون و رسانه هایی که ازشون استفاده میکنید باشید .ببینید تحت نظر کجاست و اهداف چه کسانی رو تامین میکنه(امان از ماهواره .فیلمهای عجیب و غریب موسیقیهای... . اینترنت در صورت استفاده نا متعهدانه. بعضی ایمیلها و بعضی دوستها و اس ام اس های شاخ دار و...).
پ.ن:یه استاد محترمی توی دانشگاه داشتم که میگفت اگه کتابی خوندید و فراموشش کردید فکر نکنید که در مغز شما اثر نگذاشته به میخی فکر کنید که در دیوار فرو رفته و بیرون اومده اگرچه میخ دیگه توی دیوار نیست و دیده نمیشه ولی اثرش همیشه باقیه.(باید مواضب سوراخهای مغزمون باشیم.چون در مواقع حساسی که ممکنه سرنوشت ساز باشه میتونن ناخوداگاه ایفای نقش کنن ودر تصمیم ما اثرگذار باشن!!!).
کلمات کلیدی:
خانومهای مشغول خانه تکانی خسته نباشید .(البته دست آقایونی هم که کمک میکنند در این امر مهم درد نکنه).
من که فکر میکردم کاری ندارم و همسر هم مدام بهم تذکر میداد که "همه جا تمیزه .پرده هارو نشوری .آشپزخونه چشه که میگی کلی کار داره و..."همچین افتادم توی کار که فرصت سر خاروندن هم ندارم البته همسر نازنین هم از هیچ کمکی دریغ نمیکنند . و صد البته محمدجواد که هم کمک میکند هم از دیدن اوضاع آشفته خانه در پوست خودش نمیگنجد.
اما نمیدونم چرا اینقدر عصبانی هستم .(شاید چون نمیتونم درست دلم را خونه تکانی کنم ازخودم ناراضی هستم .اما این عصبانیت اوضاع را بدتر میکند شاید هم خسته شدم .البته همسر هم غر میزند حسابی.شاید هم چون من بد اخلاقم همسر غر میزند..خودم هم گیج شدم).
دیروز محمدجواد را برای اولین بار بردم آرایشگاه . البته آرایشگاه زنانه!! چون همسر میترسید که گریه آقا کوچولو توی آرایشگاه مردانه در بیاید و نتواند کنترلش کند .ناچار من بردمش یک آرایشگاه زنانه ای که ظاهر نسبتا مناسبی داشت (زیاد عکس عروس و ... به در و دیوارش نبودوخود خانم آرایشگر هم سرو وضع مناسبی داشت).محمدجواد اولش ترسیده بود اما بعد که رفتار خوب خانم ارایشگر را دید مخصوصا که یک بادکنک بهش جایزه دادند آرام شد ونشست تا مثل یک آقای موقر موهایش را کوتاه کنند.
محمدجواد به تستر میگوید "فضای سفید" واقعا نمیدونم در این مورد چی باید بگم.
4-5 روزی که رفته بودم امتحان بدهم محمدجواد را گذاشته بودم خانه مادربزرگش (مامان خودم).دیروز محمدجواد پس از کلی تفکر با یک قیافه پر از احساس گفت "مامان مینا ،دیگه نمیری امتحان بدی؟" من هم در جوابش گفتم "نه عزیزم دیگه تموم شده حالا حالا ها هم نمیرم امتحان بدم .سال دیگه مرداد یا شهریور خیالت راحت باشه"
محمدجواد:یعنی دیگه نمیری ؟
من:(درحالی که فکر میکردم پسرم نگرانه که نکنه دوباره از من دور بشه )نه دیگه قشنگم.
محمدجواد:پس من کی دوباره برم خونه مامان ناهید؟
من:.
_________________________________
روزهاتون بهاری و پر شکوفه.
کلمات کلیدی:
میخوام اگه خدا بخواد امروز خانه تکانی را شروع کنم. اما واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم .صبح به همسر گفتم میخوام پرده ها رو بشورم که همسر گفت "نه نشوری ها تمیزن .دو سه بار که بشوریشون خراب میشن مگه بیکاری" . راستش فرش هم تازه خریدیم و بنابراین فرشها هم تمیزن .فقط میمونه در و دیوارها و شیشه ها که اگه از حالا تمیز کنم دو روز دیگه شازده پسر تبدیلشون کرده به روز اول پس چیکار کنم.
البته شاید بد نباشه خانه تکانی رو از خودم شروع کنم .از خونه دلم جای که ممکنه حسادتها و کینه ها وسوئ ظنها و... یکسال ریشه دونده باشن .جایی که بهم نزدیکه و ازش غافل بودم . همسر بهم قول داده امسال لحظه سال تحویل سه تایی توی حرم یه امامزاده باشیم . دلم میخواد توی سال جدید دلم سپید و خدایی باشه دلم میخواد نماز شب رو یکی از واجبات بدونم برای خودم دلم میخواد غیبت نکنم ،گناه نکنم .شاید بد نباشه قبل از اینکه سال جدید بیاد این روزهای خونه تکونی رو غنیمت بشمریم بیشتر به درونمون نگاه کنیم به حال و هوای خونه دلمون فکر کنیم نگذاریم خرید عید و مقدمات شروع سال جدید مثل یک سایه سنگین روی قلبون بیفته و یه دنیا غفلت بیاره برامون.
این روزها خوندن قرآن یه صفای دیگه ای داره .مخصوصا توی صدای بارونی که بیشتر بهاریه تا زمستونی.
قلبامونو گرد گیری کنیم بذاریم یه بارون بهاری بیاد تا بعد آفتاب از پشت ابرها بیرون بیاد وحسابی بتابه .
کلمات کلیدی: