از هفته پیش من و همسر دست به یک اقدام انقلابی زدیم و بعد از مدتها تصمیم جدی گرفتیم که صبح پنجشنبه و جمعه هر هفته به پارک سر کوچه برویم و بازی بدمینتون انجام بدهیم.
پارک سر کوچه بعلت نزدیکی به یکی از نهادهای دولتی مهم امن و خلوت است و در انتهای آن زمین مناسبی وجود دارد که دید خیلی کمی دارد البته من با چادر ورزش میکنم و با وجود تعجب همسر مشکلی هم ندارم یعنی بعد از اینهمه سال چادر سرکردن در شرایط گوناگون تقریبا چادر تبدیل به یکی از اجزائ وجودم شده . (خانمهای چادری خوب این احساس را درک میکنند).
هفته قبل حدود ساعت شش و نیم صبح یواشکی و با کلی نذر و نیاز محمدجواد که خواب بود را در خانه گذاشتیم و رفتیم البته بعلت عدم آمادگی جسمانی سرجمع یکربع بیشتر بیرون از خانه نبودیم و از آنجا که محمدجواد تا ما را نخواباند خودش نمیخوابد صبحها امکان ندارد که بشود بیدارش کرد .آقا تا لنگ ظهر میخوابد و میشود تایک ساعت هم تنهایش گذاشت (بیشترش را هم دلم نمی آید هم از نظر ایمنی صحیح نیست).
امروز صبح خیلی بهتر بودیم و زیاد هم به نفس نفس نیفتادیم بعلاوه اینکه متوجه شدم یکسری از خانمها هرروز با یک خانم مربی به همان محل می آیند و ورزش میکنند انگار نور امیدی به دلم تابید من هم شنبه میروم ببینم مرا هم راه میدهند یا نه .محمدجواد هم تصمیم با خودش است بیدار شود میبرمش وگرنه اینقدر بخوابد تا کپک بزند.
چند وقت پیش میخواستم به باشگاه بروم اما باشگاه که چه عرض کنم صدای موسیقی و خواننده زن قدیمی که اسمش را هم نمیدانم تا سر خیابان بلند بود و پرده ای که مثلا باید سالن را از خیابان جدا میکرد ولی اگر کسی دقت میکرد از لای درزش داخل پیدا بود و خلاصه شرایطی که نمیشد پذیرفت .
واقعا فکر میکنم در آن گوشه خلوت و دور از نظر پارک اگر با چادر ورزش کنم خیلی بهتر است تادر آن باشگاه ناجور.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دختر خاله همسر برگشت اصفهان .دکتر برای پسرش آزمایشی نوشته بود که بیست روزی طول میکشد تا جوابش بیاید.
این روزها فکری به سراغم آمده که نمیدانم باید چکارش کنم.کسی مدام در مغزم میگوید"مینادر امتحان کارشناسی ارشد امسال شرکت کن داری از همه عقب می افتی .سنت بالا رفته زود باش!!!!!!"
چند روز پیش پدرم از کنار یک وانت نیسان رد میشده که راننده بی توجه ناگهان در را باز میکند بنده خدا بابا.بالای ابرویش زخمی شده بود .اگر دکتر میرفت حتما سه چهار بخیه میخورد.اما بابا آنقر با حوصله است که دلش برای راننده که هول کرده بود سوخته بود و چیزی نگفته بود و با همان وضع به خانه برگشته بود.
فردا عروسی دعوتیم مرددم که بروم یا نه؟؟؟
کلمات کلیدی:
امروز صبح زود بیدار شدم خانه را جمع و جور کردم نهار عدس پلو وبرای شام هم کتلت پختم وبعد از آماده کردن وسایل ونماز و صرف نهار حدود ساعت دو ظهر بود که با آژانس به طرف خانه مادر همسر رفتیم.
دیشب دخترخاله همسر پسر یکساله اش را از اصفهان آورده تا پیش دکتری در تهران ببرد .دکتر مغز و اعصاب کودکان که میگویند حاذق است اما بعلت مراجعان زیاد تلفنش را جواب نمیدهد . واز آنجا که مادر همسر تا به حال از مترو استفاده نکرده بود لاجرم من و محمدجواد و دختر خاله همسر و پسرش و مادر همسر با هم به ایستگاه مترو رفتیم قرار شد همسر چند ساعتی مرخصی بگیرد و مارا از صادقیه به مطب دکتر در خیابان میرداماد ببرد.
پسر کوچولو از وقتیکه به دنیا آمده گاهی دچار حالتی عجیب میشود.یعنی ناگهان نفسش بند میآید وتمام بدنش کبود میشود و پسرک در تلاش برای زنده ماندن دست و پا میزند لحظاتی دردناک میان تلاش بچه و جیغ و شیون اطرافیان سپری میشود تا بچه نفس بکشد .من خودم یکبار شاهد این حالتش بودم واقعا جگرخراش است دکترها گفته اند علتش کیستی در مغز بچه است.و چه دواها که خورده و چه عذابها که خودش و پدر و مادرش کشیده اند .اما مادرش میگفت دیگر داروها اثری رو حمله هایش ندارند. و تعداد و شدت حمله ها بیشتر شده است این شد که دکتری در اصفهان آدرس این دکتر را در تهران داده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?-محمدجواد کار اضطراری دارد .باید بروم.
کلمات کلیدی:
دیروز یعنی شنبه بعد از اینکه از مترو پیاده شدیم با همسر به طرف مطب دکتر راهی شدیم .هیچوقت دلم نخواسته که در تهران زندگی کنم با اینکه همانجا متولد شده ام ترافیک و سردرگمی مردم و ... انگار قیامت بپاشده همه جا شلوغ است .
به مطب دکتر که رسیدیم دخترخاله همسرو پسرکوچولو و مادر همسر داخل مطب شدند و ما منتظرشان ماندیم و چرخی در کوچه های اطراف زدیم چه پارکهای جالبی در خیابان شریعتی و آن اطراف برای بچه ها ساخته اند پیاده شدیم ومحمدجواد در یکی از همین پارکها مشغول بازی شد که مادر همسر به موبایل همسر زنگ زد وگفت کارمان تمام شده .ما خیلی تعجب کردیم چون یکربع بیشتر بنود که از هم جدا شده بودیم امابعد که رفتیم دنبالشان متوجه شدیم که دکتر گفته "یکشنبه (یعنی امروز)ساعت ?ظهر بیایید شایدتاآخر وقت توانستید دکتر را ببینید."
دلم برای پسر کوچولو خیلی میسوزد بچه مظلومی است و به همه چه زن و چه مرد میگوید"بابا"واین کلمه را هم با لهجه اصفهانی میگوید.
مریضی و درد بچه ها را نمیتوانم تحمل کنم وجودم از غم لبریز میشود.دیشب که پست قبلی را نوشتم هم خسته بودم و هم سرم شلوغ بود اما احساس کردم احساسی که وجودم را لبریز کرده اگر ننویسم خفه ام خواهد کرد.دخترخاله همسر میگفت مطب دکتر پر از بچه های بیمار بوده .فکرش را بکنید کوچولوهایی که اکثرا در انتظار عمل مغزند.خدایا تورا به حق پیامبر برگزیده ات و دختر پاکش و فرزندان معصومش که درود برآنها باد همه فرشته کوچولوهای بیمار را که هنوز بوی بهشت تورا میدهند شفا بده.(آمین)
کلمات کلیدی:
پنجشنبه صبح یکی دوتا کار بیرونی (بانک و پست)داشتم آماده شدم که از در بروم بیرون که صدای ناله محمدجواد بلند شد همسر گفت گناه داره اذیتش نکن صبرکن باهم بریم اما من پامو توی یک کفش کردم که نه میخواهم تنها برم ودرو بستم وسوار آسانسور شدم . توی بانک منتظر بودم نوبتم بشه که همسر به موبایلم زنگ زد و گفت که محمدجواد یه قشقرقی به پاکرده دیدنی!! باهاش حرف زدم .سعی کردم براش توضیح بدم که باید یه کم صبر کنه تا برگردم .کارام که تموم شدبدجنسیم گل کرد .گفتم حالا که گذاشتمش خونه بذار یه کم بیشتر طولش بدم. یه سری به فروشگاه وسایل چینی زدم وسه جفت چوب غذاخوری خریدم همیشه دلم میخواست ببینم ژاپنیها چه طوری با این چوبا غذا میخورن .وبالاخره بعد از خرید سبزی و روزنامه برگشتم خونه.همسر تا منو دید گفت محمدجواد تازه ساکت شده و گریه اش بند اومده.جالبه از وقتی که رفته مهد باباشم که از خونه میره بیرون گریه میکنه واین کارو قبلا نمیکرد.بعضی وقتا اینقدر اذیتم میکنه که احساس میکنم دارم سکته میکنم.
دیشب ماکارونی پختم باترشی و سبزی خوردن و چه قدر با این چوبا کیف داره ماکارونی خوردن(البته اگه تهاجم فرهنگی نباشه).من یادگرفتم ولی همسر حوصله اش سر رفت و با قاشق چنگال خورد.
همسر امروز عجیب تیپ زد و رفت سر کار !!! میخواهم اینو بهونه کنم و وقتی که برگشت حسابی اذیتش کنم.
آقا کوچولو بیدار شدن .میرم بهش صبحانه بدم.
کلمات کلیدی:
دیروز عصر مادرهمسر به همراه مادرآقای دکتر رفته بودند برای دیدن خواهر بنده.
نتیجه : هیچکدام همدیگر را نپسندیدند!!
دلایل عروس و مادرش: وابستگی غیر طبیعی مادر به پسرش و اخلاق عجیب مادره!!
دلایل مادر داماد:دختر به اندازه کافی بلند نبوده و بور و سفید(تیپ اروپایی)نمیباشد!!
خوب. به هر حال از قدیم گفته اند دختر پل است و خواستگار رهگذر. دلم می خواهد کلی غیبت کنم اما درست نیست .ولی خب غر که می توانم بزنم.
آخه زن حسابی تو که میخوای برای پسرت زن بگیری به انسانیتش باید نیگاه کنی یا هی بگی "ما به هم وابسته ایم. ماباید هرروز صبح همدیگرو ببوسیم .پسرم اگه بعد از صبحانه سیبشو نخوره من گریه میکنم .نومو(نوه ام را)من خودم باید بزرگ کنم.من باید روزی یکدفعه به پسرام سر بزنم.عروس من باید بور باشه . باید خیلی خوشگل باشه.آخه پسرم خیلی قشنگه..."
آخه دختر حسابی.خانم استاد تحصیل کرده .این چه شرطیه که میذاری"شوهرم باید دکتر باشه از یک دانشگاه دولتی معتبر!!!"
مگه انسانیتو توی دانشگاه تقسیم میکنند یا لااقل توی دانشگاههای معتبر؟مگه آدم توی زندگی مشترک با مدرک همسرش روبروست؟اگه همسر(چه مرد چه زن )بی ایمان و بداخلاق باشه مدرکش چه فایده ای داره یا موهای بلوند و قد بلندش؟؟
سخنی با مادرای وبلاگ خوان:خواهشمندم برای جلوگیری از مشکلات اینچنینی از حالا به فکر باشید ودر ضمن به بچه ها یاد بدهیم مستقل باشند و به خودمان هم.
کلمات کلیدی:
هفته ای که گذشت برای من و همسر هفته محبت و شادی بود .بعضی وقتها اینقدر باهم مهربان می شویم که من احساس می کنم عشق ما از عشق لیلی و مجنون هم شدیدتر است و بعضی وقتها همچین می زنیم به تیپ هم که انگار تا همدیگرو نکشیم راحت نمی شیم(پناه بر خدا).
محمدجواد هم که چند روز است همش درباره اسپانیا حرف میزند!!!.مثلاامروز صبح موقع صبحانه می گفت "من پنیر اسپانیایی میخوام مامان". ما که سر از کار این پسره در نیاوردیم.
مادر همسر و همسر هم دارند یک امر خیر راه می اندازند(خواهر من برای برادرشوهردختر عموی همسر)همین امروز فردا قرار شده مادر همسر ومادر داماد بروند برای دیدن خواهرم(توکل بر خدا).خواهرم شرایط عجیب و غریبی برای ازدواج دارد(دکتر باشد ودانشگاه آزادی هم نباشد) که این خواستگار خداراشکر همه را دارد.من دلم کمی شور میزند میترسم این وسط اتفاقی بیفتد که همه چیز به هم بخورد اما باید خوشبین بود.
شب جمعه .آخر شب رفتیم آب معدنی بخریم که دیدیم بک عروسک فروش دوره گرد تعداد زیادی عروسک گوسفند را فضای سبز یک میدانگاهی چیده از دور کاملا به نظر طبیعی می رسیدند خیلی با نمک بودند همسر از ماشین پیاده شد وبرایم چند عکس گرفت و یکی از گوسفند ها را هم برایم خرید کلی غافلگیر شدم خوب چون دیگه عروسک بازی از سن من گذشته .اما وقتی که گوسفند کوچولو را توی دستم گرفتم احساس کردم به یک دختر کوچولوی شیطون تبدیل شدم خیلی خوشم آمد .الان هم گذاشتمش جلوی میز آرایش. خوشبختانه محمدجواد از گوسفنده زیاد خوشش نیامد وبهش کاری نداره.
کلمات کلیدی:
محمدجواد:ماکارونی
مینا :ماکارونی که تازه پختم یه چیزه دیگه بگو.
محمدجواد:(بعد از کلی فکر )من یونجه با پودر سیر می خوام.
مینا:چییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!!!
کلمات کلیدی:
قبل از هر چیز از خدای بزرگی که این روزها دستم را گرفته بیش از قبل با وجود اینکه من گناهکارم ممنونم.خدایا امیدوارم این نعمتها از در لطفت باشد . معبودا من گناهکار جاهل را گرفتار سنت استدراج نکنی که هرچند بدم اما طاقت قهر تو را ندارم .مرا به آنچه خیر و سعادت دو دنیا در آنست هدایت بفرما.
دیشب ساعت نزدیکای هشت و نیم بود که خانم مدیری که قرار بود درمدرسه شان مشغول کار شوم به موبایلم زنگ زد .تردید داشتم که اصلا با او صحبت کنم یا نه(به چند پست قبل که مراجعه کنید کل موضوع دستتان می آید).اما همسر گفت "جواب بده درست است که صرفنظر کرده ای ولی شاید کار واجب داشته باشند" . بعد از سلام و احوال پرسی خانم مدیر گفتند کسی را تا امروز پیدا نکرده اند که مربی پیش دبستانیها شود واز من خواست تا فعلا با محمد جواد سر کلاس بروم تا کسی را پیدا کنند.
دست و پایم یخ زد یکدفعه احساس بچه ای را پیدا کردم که باید برای اولین بار به مدرسه برود .دیشب تا صبح هم حالت خواب و بیدار داشتم کمی هم گیج بودم . شاید اینجا ننوشته باشم ولی من همیشه دلم می خواسته که معلم شوم بخاطر رابطه جالبی که بین معلم ودانش آموزان وجود دارد رابطه آموزش و فراگیری.اما همیشه فکر میکردم به دبیرستانیها ریاضی درس بدهم وکلا آموزش ریاضی برایم هیجان خاصی داشته همیشه.اما خوب هیچوقت نتوانستم درمدرسهای اینکار رابکنم(با وجود پیگیری های فراوان).
سرتان را درد نیاورم امروز با محمدجواد رفتم به مدرسه و برای یکروز معلم کوچولوهایی شدم که دیروز از خدا خواسته بودم که لا اقل بتوانم ببینمشان همانهایی که صبح وقتی آمدند انگشتان کوچکشان یخ زده بود همانهایی که دیشب از خدا خواسته بودند که خانم معلمشان مهربان باشد .من هم مهربان بودم با همه شان حتی با محمدرضا ومهدیار که ناقلا بودند حتی با امیر حسین وسامان که گریه کردند وبا مادرهایشان به کلاس آمدند وحتی با رضا که شلوار لی پوشیده بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود و حتی با رضایی که پیراهن نارنجی پوشیده بود وخیلی حرف می زد.آنقدر مهربان بودم که موقع رفتن بچه ها به مادرهایشان میگفتند ما خانم را دوست داریم .و یکی دوتا از مادرها از خانم مدیر خواسته بودند مرا هرطور که هست نگهدارد وبعضی ها هم به خودم گفتند.
امروز گذشت ساعتی پیش داشتم نقاشیهایی را که بچه ها از من کشیده بودند به همسر نشان می دادم کلی خنده اش گرفته بود.دلم برای همه شان تنگ می شود دیگر آرزو ندارم سر کار بروم دنبالش هم نمی روم می خواهم درس بخوانم ویک زن خانه دار موفق باشم دیگر از کلمه خانه دار بدم نمی آید .آنچیزی که دنبالش بودم بدست آوردم . وخوشحالم و خوشبخت و این احساس خوب را هدیه ای از جانب خدا می دانم.
_________________________________________
1- برای فردای بچه ها معلم جدید پیدا شد.
2-همسر بمیرم برایت که اینهمه سختی میکشی و کار میکنی تا ما راحت زندگی کنیم .امروز فهمیدم که کار بیرون از خانه چقدر آدم را خسته می کند.
3- در پستهای بعدی نقاشیهایی را که بچه ها از من کشیدند نشان خواهم داد.
4- محمد جواد در تمام مدتی که در کلاس بودم یا نق زد که برویم یا بغلم بود .دوبار هم رفت دستشویی واقعا با اینکارهایش نمی شد یکسال دوام آورد .اما دوباره مبارزه را شروع میکنم با یددست از لوسبازی و وابسته بودنش بردارد. برای خودش و آینده اش.
کلمات کلیدی:
محمدجواد بعد از دو ماه که باهم رفتیم مهدکودک بالاخره تصمیم خودش را گرفت .آن هم تصمیم کبری!! در مهد نماند که نماند .و من ناچار شدم که کوتاه بیایم و در خانه بمانم حالا روزم را با ظرفهایی که باید چند بار در روز بشویمشان و قابلمه ها وغذاهایی پر از ایراد و رختهای شسته و نشسته و اتونشده هاو سرامیکهای پر از لک و جاروبرقی و ..... میگذرانم.
حسابی غر غرو شده ام .
عصر انشاالله میروم امامزاده زیارت . اینجوری بهتر میشوم وسبکتر دلم برای آغوش خدا تنگ شده. مثل بچه های کوچک لجباز شده ام .فقط بوی خدا بوی محبت او آرامم میکند .هنوز هم برای اینکه نتوانستم بروم سر کار دلم رنجیده است .
دلم میخواهد هزار صفحه غر بزنم.اما خودم را کنترل میکنم. اینجوری بهتر است .باید برای فردا سبزی خوردن بخرم .پاک کردن وشستن سبزی خوردن شادی می آورد جدی می گویم امتحان کنید .باید کارهایی را انجام بدهم که احساس مفید بودن و اعتماد به نفسم را افزایش دهند.
به خودم: مینا فراموش نکن در زندگی همه آدمها شکست هست شکست و چیزهایی که دوست نداریم ازما و زندگیمان جدا نمیشوند .اصلا زندگی یعنی همین. پس به چیزهایی که داری فکر کن نعمتهایی که خدا به تو داده و ساده از آنها میگذری اما شاید خیلی ها حسرتش را داشته باشند.
خدایا غر زدنهای من از ناشکری نیست مرا ببخش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- همسر بازهم حلقه ات را در خانه جا گذاشته ای .اشد مجازات در انتظارت است.
?-از دوستانی که نوشته های این روزهای مینای بداخلاق را میخوانند عذر می خواهم.
کلمات کلیدی:
بالاخره پائیز آمد با روزهای پر از دلتنگی اش با بارش ها و هوای ابری اش .
وچقدر زود روزهای سرخ و صورتی سال گذشت .
همیشه دلم میخواست روز آخر شهریور کش بیایید و تمام نشود .از پائیز خوشم نمی آید . از فصلهای سرد که بوی غم میدهند خوشم نمی آید دلم میخواهد برای همه عمر در بهارهای سالهای مختلف غوطه ور شوم و همانجا بمانم .بمانم و غرق شوم.
در اولین پائیزی که با همسر بودم بهش گفتم چه احساسی در مورد پائیز دارم و گفتم که پائیز که میشود چقدر بیشتر به حمایت و محبتش احتیاج دارم . همسر خندید.
چند روز پیش همسر میگفت می خواهی برویم در یک کشور استوایی زندگی کنیم که پائیز و زمستان نداشته با شد . من خندیدم (کجا برویم همسر ریشه ما اینجاست .هویت ما اینجاست.وطن ما اینجاست.فرزند ما اینجا متولد شده.چطور برویم ؟چطور؟).
پائیزتان بهاری.
کلمات کلیدی: