مدرسه نشد. یعنی محمد جواد نگذاشت .نموند نه تو مهد کودک نه پیش مامانم .حتی برای یک ساعت.کار مورد علاقمو از دست دادم . اما احساس تنهایی و غم نمی کنم چون آدمای خوب اطرافم نگذاشتن که توی لاک غم و غصه فرو برم. دوباره سعی میکنم هم به برای خودم هم برای پسرم .
?-از مامانم و بابام و خواهر بزرگم و مادر همسر و همسر و خانم م بخاطر حمایت هاشون ممنونم.
کلمات کلیدی:
دیروز که محمد جواد را برده بودم مهدکودک. خانمی با دخترش برای ثبت نام آمدند و بعد از استقبال قابل توجه و توام با احساساتی که خانم م از این مادر ودختر به عمل آوردند متوجه شدم که دختر کوچولو از بچه های مهد کودک است و چون مادرش فرهنگی است تابستان را در خانه مانده .دخترک صورت خیلی زیبایی داشت واقعا آدم را یاد عروسکها می انداخت چشمهای سبزو موهای بلندزیتونی روشن خاله ها هم وقتی فهمیدند که عروسک مهدکودک آمده یکی یکی آمدند و او را بوسیدند اما دخترک عجله داشت تابرود کلاس و بچه ها را ببیند.
یکی از خاله ها کمک کرد تا بچه کفشش را در بیاورد و به کلاس برود.وقتی که رفت مادرش به خانم م گفت "راستش دلیل اینکه دخترم را در تابستان نیاوردم مهد این بود که میخواستم حال و هوای این پسره آ.ص از سرش بیرون برود چون هر شب خواب این پسر را میدید و یکبار هم گفت که با هم قرار ازدواج گذاشته اند"
دختر ?ساله و پسر ? ساله .
همه خندیدند.
و بعد که دختر از کلاس برگشت هنرنمایی کرد و باله رقصید.
همه تشویقش کردند.وخانم م هم گفت پسرهای کلاس برای بازی کردن با این دختر دعوا میکنند .حتی برایمان تعریف کرد یکباریکی از پسرها دست دخترک را گرفته وبه دفتر مهد که شلوغ هم بوده برده ودر مقابل سایر پدر و مادرها گفته ببینید این دختر چه صورت زیبایی دارد.
دلم برای معصومیت دختر سوخت .محور تربیت بچه بر زیباییش گذاشته شده چیزی که بسیار فانی و گذراست .ای کاش به استعدادش در آموزش علوم یا زبان یا ... هم توجهی میشد.ایکاش که به ارتباطش با خدا و سعادت اخرویش هم توجهی می شد. بیچاره عروسک مهدکودک.
کلمات کلیدی:
صبح روز بیستم من و محمد جواد هنوز خواب بودیم(ساعت ??صبح)که تلفن زنگ زد .خواب آلود گوشی را برداشتم
آن سوی خط:سلام خانم ... خوب هستید ببخشید مزاحم شدم
مینا:(خواب آلود)سلام . خواهش میکنم. ببخشید شما؟
آ.س.خ:از مدرسه شهید س تماس میگیرم خانم.
مینا:بله بله .سلام علیکم بفرمایید.
آ.س.خ:میخواستم بگم ما برای کلاس پیش دبستانی به یک مربی احتیاج داریم البته صدهزارتومن بیشتر حقوق نمی دهیم. بیمه هم بعد از یکسال یعنی در واقع برای سال بعد اگر موافقید فردا تشریف بیاورید مدرسه.
مینا:باشه ممنون.
آ.س.خ:فعلا خداحافظ
مینا:خداحافظ
اولش یه کمی تردید داشتم قبول کنم خوب راستش من سابقه تدریس در پیش دبستانی را ندارم و میدانم که قواعد خاص خودش را دارد امابا خانم م (مدیر مهد محمدجواد)مشورت کردم وراهنماییهای مفیدی ازشون گرفتم .روز بیست ویکم هم رفتم مدرسه وقرار شد از اول مهر کارمو شروع کنم با نه تا پسر کوچولو که مطمئنم از حالا دارن نقشه میکشن که حسابی سر کلاس شیطونی کنن.
فقط یه چیزی نگرانم میکنه اونم رعایت همه وظایفم به نحو خوبه.دلم نمی خواد تعادل به هم بخوره یا حقی ضایع بشه.توکل به خدا .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- از نظرات صاحب نظران وراهنمایی های ارزنده شما استقبال می شود.
?- از من برگه گزینش خواسته اند کسی در این مورد اطلاعاتی دارد؟
?- چند روز بیشتر از این ماه عزیز باقی نمانده قدرش را بدانیم.
?- التماس دعا.
کلمات کلیدی:
دیشب شب فوقالعاده ای داشتیم مادر و پدر و خواهر و برادر همسر ومادر و پدر و خواهرها و برادر من افطاری منزل ما بودند.
دیروز از صبح که بیدار شدم مشغول تدارک مراسم شب بودم تقریبا عصر بود که مادرم تلفن زد و گفت "اگر کاری داری برای کمک بیایم"من هم از خدا خواسته قبول کردم .وقتی مادرم آمد اعتماد به نفس عجیبی در خودم احساس کردم والبته کمک مادرم کارها را برایم خیلی راحتتر کرد.هنوز هم وقتی در کنار مادرم آشپزی میکنم احساس کاراموزها را دارم وهمه چیز را می پرسم انگار نه انگار که چند سالی است خودم به تنهایی آشپزی کرده ام.
برای افطار سوپ جو وشله زرد به همراه نان و پنیر و سبزی و خرما و زولبیا و بامیه و( آش دوغ که مادر همسر آوردند) وبرای شام هم چلو کباب کوبیده(که البته کباب را همسر از بیرون گرفتند)وسالاد و ماست و موسیر و ژله.
بعد از شام هم بستنی و شیرینی خامه ای (که پدرم آوردند) و چای .فکرش را بکنید چه اوضاعی بود .
از آنجا که خانمهاو آقایان از بدو ورود از هم جدا شدند خانمها فرصت پیدا کردند کلی صحبت کنند وبخندند و با هم راحت باشند . خواهر همسر و خواهر بزرگتر من هم ظر فها را شستند و در حین شستن ظرف کلی شوخی کردند و خندیدند و مدام به هم میگفتند (خواهر اینقدر ریا نکن).
محمد جواد هم که اصلا شام نخورد .نمی دانم چرا چند وقت است اینقدر با من مهربان شده و مرا با الفاظی مثل(مامان خانومی) یا (مامان جونم) خطاب می کند !! خدا به خیر کند.
خلاصه وقتی که مهمانها رفتند کلی من و همسر در دلمان احساس شادی کردیم .شادی از اینکه این همه شادمانی در خانه ما و میهمانی ما برای عزیزانمان بوجود آمد.البته به نظر می رسد خبر های خوشی هم در راه باشد.
امروز صبح باخبر شدیم خواهر همسر در آزمون کارشناسی ارشد قبول شده.
خودم هم که همین امروز از جواب امتحاناتم باخبر شدم قبول شده ام با نمره های خوب(خدایا شکرت).
کلمات کلیدی:
این روزا عجیب عصبانیم . مثل بمب آماده انفجار . البته همسر هم یک کمی سر به سرم گذاشته توی این دو روزه و مزید بر علت شده .
میهمانیهای ماه رمضان هم که هر چه باشکوه تر در حال برگزاری است.با میهمانی و افطاری موافقم چه میزبان باشم و چه میهمان اما فکر میکنم نباید غفلت انگیز باشند .
محمدجواد مریض شده (گلودرد دارد) . برایش غمگینم طفلک سرفه های بدی می کند. اما از وقتی که مهدکودک می رودکمتر نق می زند و شادتر است.
امشب افطاری مهمان یکی از دوستان همسر هستیم. آدمهای خوبی هستند . دوتا بچه هم دارند به همسر گفتم ممکن است محمدجواد بچه هایشان را مریض کند بهتر است امشب را کنسل کنیم اما همسر اصلا التفاتی نفرمودند. (همسر همین کارها را میکند که باعث میشود عصبانی شوم .)
از جزئ قرآنم هم عقب افتاده ام. چند روزی است که درس هم نخوانده ام. از دست خودم حسابی عصبانیم.
چند وقت است دستپختم تعریفی ندارد .تمام سعیم را می کنم اما آنچیزی که باید بشود نمی شود .
محمد جواد می خواهد لباسش را عوض کند .دیگر نمی گذارد بنویسم(غر بزنم).بهتر.
کلمات کلیدی:
امروز یه پیامک بدستم رسید که وقتی خوندمش خیلی دلم شکست گفتم اینجا متنشو بنویسم واز هرکسی که خوندش و دلش شکست خواهش کنم برای ظهور منجی بشریت و منتقم خون شهدای روز عاشورا حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) دعا کند.
" می گویند وقتی آب مینوشی بگو یا حسین
اما این روزها که آب می بینی و نمی نوشی آرام بگو یا اباالفضل "
کلمات کلیدی:
امروز محمدجوادو به زور از مهدکودک آوردم خونه .
روز پر کاری داشتیم امروز حسابی این ور و اون ور رفتیم .صبح دوتا بانک و مخابرات ودکتر وآزمایشگاه (آزمایش انگل برای بچه هاب مهدکودکی اجباریه) و یه کمی خرید و مهد کودک رفتیم .
یه چیز جالب اینکه محمدجواد اینقدر دیروز در مهد شیطونی کرده بود که ساعت پنج و نیم عصر خوابید تا صبح البته یه نیم ساعت بیدار شد شام خورد مسواک زد و دستشویی رفت ودوباره خوابید .من و همسر کلی ذوق زده شدیم .
دلم میخواد برم کلاس خوشنویسی یا شایدم دوباره برای ارشد درس بخونم یا برم کلاس ورزش نمیدونم یه کار جدیدی رو شروع کنم اگر این پسره ناقلا بره مهد وقتم آزاد میشه و میتونم به یه کاری که مورد علاقمه برسم شاید برم سر کار امروز به سرم زده بودنظر خانم م را در مورد کارکردنم توی مهد بپرسم اما خانم م سرش خیلی شلوغ بود وگذاشتم برای یه وقت دیگه.
امروز یه آقای جوون از بیمه اومده بود با خانم م صحبت کنه آقاهه بدجوری خاله لیلی رو برانداز میکرد خدا کنه نخواد باهاش ازدواج کنه آخه محمدجواد خیلی خاله لیلی رو دوست داره (وای چه بدجنس شدم).
یه پسره توی مهد یواشکی محمدجوادو میزنه اما طفلک پسرم اینقدر پاستوریزه است که اصلا متوجه منظورش نمیشه چه برسه به دفاع .خانم م میگه خودش کم کم متوجه میشه که باید چیکار کنه.
امروز خانم م برای همه بچه ها بستنی یخی خرید.منم خیلی بستنی یخی دوست دارم الان به همسر زنگ میزنم که سر راه از سوپری برامون بستنی یخی بخره.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- وااااای خدایا شکرت که پسرم اینقدر خوشحاله.
کلمات کلیدی:
امروز پنجمین روزیه که من ومحمدجواد میریم مهدکودک .البته محمدجواد پیشرفتش خوب بوده از یکی از مربیا (خاله لیلی )خیلی خوشش اومده و کم کم داره از من جدا میشه و با بچه ها بازی میکنه.
منم سعی میکنم از تجربیات مدیر مهد (خانم م )استفاده کنم . به نظرم خانم م عقاید خیلی جالبی تو تربیت بچه ها داره . مثلا بهم یاد داده که چه طور جلوی لجبازی و خواسته های نامعقول شیرین پسر وایسم واز گریه هاش نترسم .اتفاقا محمدجواد از وقتی قاطعیت منو دیده خیلی حرف گوش کن شده.
دیروز خودش کرایه ی تاکسی رو به آقای راننده داد .بچه ام خیلی ام سرزبون دار شده.
یه چیز جالب دیگه اینکه خانم م موقع خداحافظی به بچه ها جایزه میده که من خودم از این قسمت خیلی خوشم میاد.
تازه یه چیز جالبتر اینکه خانم م اصلا ازدواج نکرده(حدودا ??) سالشه وبا اینکه خودش بچه نداره رفتارش با بچه ها عالیه .
همسر امروز صبح قبل از اینکه بریم مهداز محل کارش زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده خوشحالم که بعد از هفت سال زندگی مشترک اینو ازش میشنوم.
این روزا اینقدر سرم شلوغه که یادم رفته بود با خدا حرف بزنم.
خدایا منو ببخش که ناسپاس و فراموشکارم .منوببخش که نمازام بی روح و سرده منو ببخش که در شبانه روز برای همه کس وهمه چیز وقت می زارم الا برای تو که وقت رو آفریدی الا تو که خلقم کردی ونسبت بهم از پدر و مادر دلسوز تری.خدایا از تمامی گناهانی که تا بحال کرده ام عذر میخواهم وبرای جبران به یاری خودت محتاجم .معبودم چگونه در قیامت ودر گذرگاههای سخت تو را صدا بزنم حال اینکه در زندگیم تو را به حاشیه رانده ام وخود و هوای نفسم را در متن و پررنگ؟ خدایا اگر الان هم دلم به یاد تو متمایل شده از لطف توست مرا از ریا به دور کن و عباداتم را برای خودت خالص گردان.(آمین)
تا حالم عوض نشده میرم سراغ خدا اگه وقت شد برمیگردم.
کلمات کلیدی:
پنجشنبه بالاخره طلسم شکست و محمدجواد را بردیم مهدکودک(من و همسر به اتفاق).مهد کودک بدی نیست مخصوصا که بچه ها را به زور از مادرشان جدا نمیکنند.معمو لا درمهدهای کودک بچه هایی را که برای بار اول است به مهد می آیند ونمی خواهند از مادرشان جدا شوند را به زور از مادرشان جدا می کنند وبچه یکی دور روز گریه میکند و بهانه میگیرد و بعد آرام می شود .
قرا شد حدود یکماه من هم با شیرین پسر بروم مهدکودک تا باآرامش به محیط و مربیها عادت کند وخودش بتواند بدون حظور من در مهد بماند همین دو روز که رفته مهد کلی بهش جایزه داده اند خوش به حالش .امروز که اصلا نمی خواست برگردد خانه!!!
دیشب مراسم نامزدی یکی از اقوام همسر بود خیلی خوش گذشت دیداری با تمام فامیل تازه کردیم .لباس عروس خانم ارغوانی رنگ بودکه به نظرم خیلی جذاب آمد.
آخر هفته امتحان دارم که تا سه شنبه هفته بعد هم ادامه خواهد داشت باید این چند روز از محمدجواد دور بشم (آخه امتحانها توی یک شهر دیگه برگزار میشن).قرار شده قند عسل بره خونه مامانم. از فرط دلشوره یک هفته است لای کتابها را باز نکرده ام.
خدا را شکر که رهبر با معاون اول شدن مشایی مخالفت کردند.معنی واهمیت رهبر و ولی فقیه همین جاها معلوم می شود.(رهبرا از همینجا دستتان را می بوسم).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- مامان جون شرمنده که همیشه توی زحمت میندازمت من که چیزی لایقت ندارم تا با تقدیمش جوابگوی لطف ومحبتت باشم انشائ الله خداوند بهشت را پاداش تلاشهایت قرار دهد(آمین).
?-اعیاد ماه شعبان برهمگان مبارک.
کلمات کلیدی:
شما کمانید و فرزندانتان تیرهای زندگی هستند.
زندگی" آنان را از کمان شما پرتاب کرده است.
_______________________________________________________
از جبران خلیل جبران
کلمات کلیدی: