سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانشش را در نهان به کار نبندد، درعیان رسوایش کند . [امام علی علیه السلام]

دیروز تولد محمد جواد بود .کلی فکر کردیم تااینکه به این نتیجه رسیدیم که اگه براش یه تولد کوچولو بگیریم  بهتره چون توی جشنهای بزرگ معمولا به بچه ها کم توجهی میشه و در نتیجه زیاد بهشون خوش نمیگذره.

بعد قرار شد خودم براش کیک بپزم .اونم چه کیکی! تو همه ی مراحلش خودش دخالت داشت .کیک گردو وکاکائو پختیم اما متاسفانه با وجود قالب تفلن کیک درسته در نیامد وقلوه کن شد ناچار به فکر ترمیم افتادیم وبا روکشی از کاکائو کیک را ترمیم کردیم اما خود محمدجواد واقعا از این کار لذت برد و کلی خندید وشیطنت کرد.در آخر هم خود قند عسل کیک تولدش را با اسمارتیز تزیین کرد.

ژله ی لیموهم درست کردیم ومنتظر شدیم  تا همسر آمد بعد از شام و نماز ساعت تقریبا ?? بود که جشن را شروع کردیم محمدجواد اولش میترسید کلاه شیپوری سرش بگذارد ولی وقتی که دید من وهمسر کلاه سرمان گذاشتیم مطمئن شد اتفاقی برایش نمی افتد و رضایت داد.کلی عکس انداختیم .بهترین قسمت برای محمدجواد فوت کردن شمعها بود که خیلی خوشش آمد ما هم چند بار شمعها را روشن کردیم تا حسابی خوشحالی کند.بعدهم باترس ولرز داخل آپارتمان فشفشه هوا کردیم که باعث شد همسر کمی عصبانی شود.

و بالاخره یک سینی چای و کیک و ژله آنهم با آن شام مفصلی که ما خورده بودیم (باقالی پلو با مرغ) .به قول همسر حسابی زیاده روی کردیم.

آماده ی خواب میشدیم که همسر تازه متوجه سطل آشغال شد که نزدیک بود فوران کند. شلوار بیرونش را پوشید که آشغالها را ببرد که یکدفعه محمدجواد با شادی زایدالوصفی گفت "آخ جون داریم میریم خرید"برای اینکه شادیش را خراب نکرده باشیم من هم حاظر شدم ویک ماشینگردی شبانه رفتیم برای محمدجواد لالایی خواندم و پسرم خوابید .خواب آرام او مرا در افکارم غوطه ور کرد با دیدن چهره ی آرامش  به یاد تمام مادرها وبچه هایی افتادم که به نحوی از هم دورند . به یاد پسر مروه الشربینی افتادم به یاد دوستم که در پستهای قبلی در موردش نوشتم وحتی زنانی که بچه دار نمی شوند .میدانم حتما مصلحتی در همه ی اینها هست حتی برای خودم که تربیت پسرم امتحان بزرگی برایم است اما از خداوند مهربان تمنی میکنم به حق چهارده معصوم که در نزدش صاحب آبرو هستند به همه ما انسانها صبر وطاقت و هدایت عنایت فرماید تا سر بلند از امتحان بیرون بیاییم ودر مصیبتها دستمان را بگیرد و سایه ی حمایت و رحمتش را بر سرمان بگستراند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:17 صبح     |     () نظر

صبح حالم خیلی بد بود یکی دو روزه گلوم درد میکنه. از اون آدمایی هم هستم که اگه مثلا سرما بخورم اینقدر خوب نمیشم  که تا نزدیک اون دنیا برم بعد که همه نا امید شدن و حسابی درب و داغون شدم ویک ماه مریضیم طول کشید اونوقت کم کم شروع میکنم به خوب شدن.بازم خدا روشکر

و حالا دوباره مریض شدم .صبح اینقدر عصبانی بودم وحالم بد بود که نگو همسر هم کمی غر میزد البته مسائلی که سرش غر میزد دیگه میرن که جزئ جدا نشدنی زندگی من بشن به هر حال من هم جوش آوردم جوش آوردنی نزدیک بود جنگ جهانی سوم به راه بیفتد (گریه و داد و فریاد و...).

که همسر یکی دو دقیقه ساکت شد و بعد یک دفعه اومد توی اتاق یکی دوجمله با یه لحن عجیبی گفت که یکدفعه احساس کردم می خوام ببخشمش یعنی بخشش که نه انگار اصلا چیزی به اسم جر و بحث پیش اومده توی حافظه ام نبود.

الان که اینارو می نویسم واقعا احساسم نسبت به همسر مثل همون روزیه که برای بار اول دیدمش نه فکر میکنم الان هم بیشتر دوستش دارم هم بیشتر براش احترام قائلم.

الان یکی دو ماهه که همسر خیلی با من مهربانتر شده خیلی بیشتر از قبل .با اصرار توی کارای خونه کمکم میکنه .تشویقم میکنه که وبلاگم و بروز کنم .برای محمد جواد بیشتر وقت میذاره  وخلاصه کلی نمونه شده.

همسر ممنون که برای بهتر شدن زندگی اینقدر تلاش میکنی. برات دعا میکنم بری بهشت.این دنیا هم ایشالا میلیاردر بشی ویه لکسوس بخری بایه لپ تاپ جدید(آخه اینا آرزوی همسره)وحسابی خوشحال بشی.

 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

?-شهادت مظلومانه امام موسی کاظم (ع) را تسلیت میگویم.

?- پیشنهاد میکنم زندگینامه حضرت موسی بن جعفر(ع) باب الحوائج را بخوانید.که واقعا خواندنی است.وپر از مظلومیت ودرد .وچقدر ایشان مقاوم ومهربانند(خداوند در قیامت ما را ازشرمندگان شما قرار ندهد یا مولای من)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:16 صبح     |     () نظر

همسر میگه تو زن عجیبی هستی اما خودم فکر میکنم همه آدما عجیب و منحصر به فردند.

راستش من مثلا از قدم زدن توی طبیعت مخصوصا توی شب بدم میاد احساس مرگ بهم دست میده نمیدونم چرا ولی حالم بد میشه عوضش دوست دارم یه جایی که مردم هستن ومغازه زیاده قدم بزنم و جلوی تک تک مغازهها هم وایسم.

یا مثلا دلم نمیخواد با یه ایل آدم و دک و دوستای همسر برم مسافرت کلا زیاد دوست ندارم برم مسافرت دوست دارم آخر هفته ها خونه باشیم شبا تادیر وقت فیلم ببینیم غذاهای جدید بپزیم محمدجوادو ببریم پارک صبحها تا لنگ ظهر بخوابیم...

یا اگه همسر یه دفعه ببردم توی یه مغازه ی بزرگ لباس فروشی وبگه هر کدومو که بخوای همین الان برات میخرم یکدفعه احساس پوچی بهم دست میده و دیگه از هیچکدوم از لباسها(طلا و...........)خوشم نمی یاد.

بجای شلوغ کردن و این ور واون ور رفتن و ... دوست دارم بنویسم یا کتاب بخونم و کلا ترجیح می دم وقتمو تو خونه بگذرونم.

زیاد سر به سر همسر نمی ذارم اگه ازش بخوام چیزی بخره و قبول نکنه سعی می کنم فراموشش کنم.

از کله پاچه به طرز وحشتناکی متنفرم اما چون مادرم نفرینم کرده که با یک مرد کله پاچه خور ازدواج کنم همسر عاشق کله پاچه اس منم به احترامش چند بارخوردم ولی همسر میگه اینجوری قبول نیست بیا ببین توی مغازه ی کله پاچه فروشی دخترا چه لقمه های بزرگی میخورن نه مثل تو یه لقمه کوچولو!!!(از همینجا از همه ی خانمهای محترم عاجزانه خواهش میکنم دست از اینکارشان بردارند مگه زن میره تو مغازه کله پاچه میخوره)

وقتایی که پسرمونو میبریم پارک اگه پارک خلوت باشه همسر میگه بیا ماهم سوار وسایل بازی بچه ها بشیم اما به نظر من خیلی زشته آخه فکرشو بکنین یه خانم چادری ساعت 11 شب باچادر سوار اله کلنگ بشه یا باچادرش از روی سر سره پیچپیچی  هورری بیاد پایین ...عین کابوسه نه؟



______________________________________________

1-محمد جواد بیدارشد باید برم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:15 صبح     |     () نظر

         

امروز صبح که از خواب بیدار شدم و پنجره را باز کردم هوا آنقدر تمیز بود و آبی آسمان آنقدر شفاف وزلال بود که میشد بوی بهشت را احساس کرد .

باغچه غرق در گلهای رز رنگارنگ شده وجلوه ی خاصی به حیاط داده .برای دیدن گلها روزی چند بار پشت  پنجره می روم وبا خودم فکر میکنم سبب خلقت اینهمه زیبایی چه بوده ؟ انگار خداوند مهربان میخواسته به اینوسیله بندگانش را نوازش کند . ازخودم خجالت می کشم از لحظاتی که بدون یاد وذکر معبودم گذرانده ام از دقایقی که در بیخبری سپری میشوند . از ثانیه هایی که خودم و نفسم را بر خواست پرودگار مهربانم ترجیح داده ام بیزارم آنهم معبودی که علاوه براحتیاجات ضروری زندگی حتی به فکر تجملات شادی بخش زندگیم هم بوده .

امروز میخواستم محمدجواد را به مهدکودک ببرم  اما ناقلا آنقدر قشنگ خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم چند بار رفتم به سراغش اما فقط پتویش را رویش کشیدم و بر گشتم . تا حالا وابستگی بیش از حد او به من مانع مهدکودک رفتنش بود حالا خودم دلم نمی آید ازمن دور شود.نمی دانم بعدا چه جوری میخواهد مدرسه برود.

      


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:14 صبح     |     () نظر

           چند روزی است که کنار ما نیستی . چقدر خانه بی تو سوت و کور و دلم  بی فروغ است حتی کلمات هم از ذهنم می گریزند دیشب باخودم فکر می کردم چه مسولیت سنگینی به دوش داری .مسولیت نگهداری ودفاع از ما و برای همین است که وقتی تو هستی من مثل دختربچه های بازیگوش شیطنت میکنم اماالان حتی وقتی که در آشپزخانه آشپزی میکنم یا درس میخوانم احساس میکنم که چیزی عوض شده و باید بیشتر مواظب باشم .شبها هم در حالت آماده باش مخوابم که اگر اتفاقی افتاد سریع بتوانم عکس العمل نشان بدهم. بعلاوه اینکه مامان ها و بابا هایمان هم آماده باشند ومرتب زنگ میزنند.بابای من که دوبار به ما سر زده .

           جدای از این حرفها وقتی که به خانه میآیی ومحمد جواد به استقبالت می آید انگار تازه روز ما شروع شده . اگر بازهم به اینها فکر کنم حتما گریه ام میگیرد.

           راستی من دارم کم کم در مورد انتخابات نگران میشوم . خدا کند که جوانها(مخصوصا)عاقلانه تصمیم بگیرند.به نظرم دراین چهار سال سختیهایی بود(توی دوره های قبل هم بود )اما یه چیز مهمی بود که دل آدم را گرم می کرد آنهم استواری وقاطعیت آقای احمدی نژاد در مقابل استمارگران نوین بود. من دوباره به ایشان رای میدهم .

      


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:13 صبح     |     () نظر

تمام رنجهامان تاوان آن سیلی است ...

آه ای ستون سترگ ومهربان کائنات

چهره ی کبود تو

راز اعتراض ملائک بود .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:12 صبح     |     () نظر

امروز باز همسرم به ماموریت رفت .البته دیروز تازه آمده بود.

شیرین پسر خیلی برایش دلتنگی میکندوالبته حسابی خدمت من میرسد.از ساعت چهارونیم که همسر رفته تا الان که ساعت ده وبیست دقیقه است(حدود شش ساعت)پانزده بار رفته دستشویی مخصوصا وقتی که میبیند من به چیزی غیر از او توجه میکنم یا غمگینم یا کمی غیر عادی هستم تعداد دستشویی رفتنهایش بیشتر میشود.

همسر دیروز میگفت باید بفرستیمش مهدکودک.چون زیادی به من وابسته شده اما نمی دانم چرااین موضوع اینقدر بغرنج شده .راستش من هم به شیرین پسر وابسته شده ام وهم نمی توانم به مهدکودکها اعتماد کنم وهم از اینکه او را از خانه دور کنم احساس گناه میکنم.از روزی که پسرم بدنیا آمده بارها با خودم فکر کرده ام که آیا من مادر لایقی هستم یا نه؟

همین الان هم به یاد پدرش افتاده و گریه میکند.مناضره دکتر احمدی نژادوآقای کروبی هم شروع شده.میروم ودوباره برخواهم گشت.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:11 صبح     |     () نظر

مینا:محمد جواد عزیزم تورو خدا یه دیقه اجازه بده بنویسم بعد میام بازی.

محمدجواد:نه....بیا..بیا

مینا:خواهش میکنم

محمدجواد:پس عکس جوجو بیار

جوجو

بالاخره حواسش پرت شد و رفت .اما انگار ذهن مرا هم خالی کرد.دوستش دارم رفیق باوفایی است فقط گاهی که بهانه گیر میشود وکمی اذیتم میکند.

ماهنوز تنهاییم همسرحسابی کنگر خورده ولنگر انداخته انگار نه انگار که ما منتظرش هستیم البته برای کار رفته ولی از تعداد تلفنهایش پیداست که خیالش از بابت ما راحت است.

امروزهرکس راکه دیدیم وبا هرکس که صحبت کردیم درگیر مسائل انتخابات بود ما هم کلی با آدمای مختلف بحث انتخاباتی کردیم .تقریبا هرکس را که می شناسم به دکتر احمدی نژاد رای میدهد.

یه مشکل فوق العاده بزرگ در آشپزخانه داشتم(?ماه است)با سینک ظرفشویی که تلاشهای من وهمسر در موردش بی نتیجه بود .دو روز است که بابا پروژه اش رابدست گرفته واگر خدابخواهدانگار مساله حل شده.

ساعت ?شب عمه زری زنگ زد برای خدا حافظی.خانوادگی دارند میروند کربلا (خوش بحالشان).

محمدجواد برگشت خوابش میآید.

محمدجواد:مامان میناااااااااااااا

مینا:بعله

محمدجواد:بیا قصه بگو

مینا:اومدم.اومدم

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:11 صبح     |     () نظر

همانطور که از وبلاگم مشخص است من به تازگی شروع به نوشتن وبلاگ کرده ام قبلا هم چیزهایی مینوشتم اما نه در فضای مجازی .در این یکی دو ماه تعداد زیادی از وبلاگهای وبلاگستان را خواندم ومتوجه نکات جالبی شدم.

?)هر وبلاگ معرف شخصیت واقعی و درونی نویسنده آنست(حتی قالب وعکسهایی که در وبلاگ به نمایش در میآید).وچون بیشتر اسمها مستعار است وکسی هم کسی را نمی شناسد معمولا نوشته ها صادقانه اند.

?)بعضیها(شاید خانمها ناراحت بشوند  ولی بیشتر بین خانمها دیدم)ازمسائل وجاذبه های جنسیتی وحتی گاهی ابتذال برای جذب مخاطب استفاده میکنند.که اتفاقا موفق هم هستند .

?)کسانی که از کلمات ومسائل سخیف استفاده میکنند در بین کامنتهایشان مواردی دیده میشود که آنها را از این کار برحذر میدارد و به نظرم این نشانه ی خوبی از وجود ارزشهای اخلاقی در فضای مجازی است.

?)احکام خداوند برای تمام دنیا وهمه ی متعلقات آن است نباید فکر کنیم احکام مربوط به روابط محرم ونامحرم(اعم از کامنتهایی که برای هم مینویسندوعکسهاومطالب نوشته شده در پستهاو...)ساقط مشوند چون همدیگر را نمیبینیم و نمی شناسیم.

?)وبلاگهایی که فقط مطالب تخصصی وعلمی دارند تقریبا متروکه اند(متاسفانه).

?)وبلاگهای مادرانه شادترینها هستند از همه نظر و معمولا مثل احساس مادران خیلی پاک و اخلاقیند.

 

اگر بازهم متوجه نکته ای شدم در پستهای بعدی مینویسم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:10 صبح     |     () نظر

چهارشنبه ??خرداد

همسر یکشنبه دوباره رفت ماموریت .چون دوشنبه شب تلفن خانه قطع شد(بعلت دستکاری همسایه جدید)وبدنبال آن گوشی موبایل من هم دچار مشکل گردید ناچار من و قند عسل در روز سه شنبه به خانه مامان وبابا نقل مکان کردیم.

صحنه اول

در آسانسور همراه خانم همسایه

خانم همسایه:سلام خوبی بالاخره درست تموم شد؟

مینا:سلام ممنون .خیلی وقته!!!!

خانم همسایه:اه .جدی !!! کجا مشغول بکار شدی؟

مینا:من!! هیچ جا  .شغل شریف خانه داری.

خانم همسایه:راستی!!!!!!!!!! آخه از زمستونه که میبینم پسرتو صبحها میذاری خونه ی مامان و بعد از ظهرها میای می بریش گفتم حتما رفتی سر کار.

مینا:کی من .من هر روز پسرم و میارم اینجا من الان یکماهه اینجا نیومدم .تازه شوهرم هم نیست دیگه تلفن قطع شد ترسیدم بمیرم و بچه تو خونه تنها باشه اومدم اینجا .آدمه دیگه.

خانم همسایه:وا .خب شاید من اشتباه کردم.

 

صحنه دوم  در اتاق به همراه خواهرها

مینا :راستی بچه ها وبلاگ منو دیدین؟

خواهر بزرگتر:ا . تو هم از اون حرفای خاله پیر زنکی مینویسی؟

خواهر کوچکتر :نه بابادلنوشته مینویسه طفلک.

مینا:

 

صحنه سوم مامان کنار ظرفشویی

مامان:ای خدا الهی این آشوبا تموم بشه.

مینا:آمین

مامان:.....اینام برن سر خونه زندگیشون ما راحت بشیم.

مینا:ماماااااااااااااااان

مامان:

مینا:

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پروردگارا به ما ظرفیتی عطا کن که دنیا را محل گذر ببینیم . برای رسیدن به تو زندگی کنیم وبرای رسیدن به تو بگذاریم و بگذریم.

قدر نعمتهایت رابدانیم و ناسپاسی نکنیم.

از هر آنچه که مخالف خواست تو باشد دوری کنیم.خداوندا مگذار که لحظه ای نفس ما زمامدار وجود ما گردد .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:9 صبح     |     () نظر

<   <<   16   17   18      >
درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها