دیروز محمدجوادو بردم و توی یه مهد قرآن که نزدیکمونه ثبت نام کردم دوشنبه ها و چهارشنبه ها کلاس داره مادرایی که اونجا بودن خیلی تعریف میکردن و راضی بودن ... خدا کنه محمدجواد هم خوشش بیاد .
آقای خونه رفته ماموریت (قشم) و نیست تازه راه اندازی پروژه لاوان هم نزدیکه و باید منتظر باشیم که این سایت رفتناش بیشتر هم بشه...
شاید مال پاییز باشه که یه احساس دلشوره وخستگی شدید دارم ...نمیدونم چرا چند وقته که اون خانوم خونه قبلی نیستم .دلم آشوبه ... بد اخلاق و غرغرو زود رنج شده ام...
ممکنه اگه یه چند روزی بچسبم به درسام حالم بهتر بشه .
دیشب عمه خانوم این شازده پسر مهمون ما بود محمدجواد رختخوابشو برد پیش عمه اش بعد خودش اومد اتاق ما خوابید نزدیکای صبح همونطور که خواب بود و چشماش بسته بود از توی جاش بلند شده بود و داشت از اتاق بیرون میرفت و میگفت بیا از من عکس بنداز!!!! بغلش که کرد دیدم خواب میبینه ...
یه پارک نزدیکمونه که عصرها محمدجوادو میبرم و حسابی بازی میکنه .
اون گازی رو که برای توی بالکن میخواستیم خریدیم .
دنبال چند تا شمعدون کوچیک میگردم . به نظرم روشن کردن شمع توی مهمونیهایی که شب برگزار میشن یا حتی گاهی برای صمیمانه تر کردن فضا میتونه موثر باشه .یه فروشگاه سر کوچه است که شمعدونای قشنگی داره ولی چون خیلی گرون بود نخریدم و از آقای خونه خواستم حالا که رفته قشم اگه وقت کرد یه سر بره بازار ببینه چی پیدا میکنه که هم شیک باشه و هم گرون نباشه.
راستی کرفسهای خیلی ترد و خوبی اومده اگه میخواین برای فریز کردن بخرید وقتشه .ترشی و شور هم اگه اهلش هستید وقتشه .من میخوام شور گل کلم و هویج و خیار و کرفس درست کنم اما ترشی نمیذارم چون تو خونه ما طرفدار نداره ولی پیشنهاد میکنم سالاد مشهدی رو امتحان کنید قول میدم پشیمون نمیشید.
دیروز این پیامک به موبایلم رسیده بود(ختم8000000صلوات برای تولد امام رضا (ع)سهم شما 14 صلوات و ارسال به8 شیعه) گفتم شاید شما هم بخواید شریک باشید.
دیگه حوصله محمدجواد سررفته .تا بعد
کلمات کلیدی:
اصلا فکرشو نمیکردم که همه چیز به این سرعت اتفاق بیفته .یعنی راستشو بخواین فکرنمیکردم پولش جور بشه و بتونیم خونه رو عوض کنیم .همش دوسال هم نشده بود که توی خونه قبلی بودیم.
به هر حال خونه عوض شد . و این به هر حال یعنی واقعا توی اساس کشی از جون مایه گذاشتیم .چون مادرم تازه عمل کرده و خواهرهام هم مشغول پرستاری از مامان هستند و مادر آقای خونه هم که مادرش سکته کرده و خواهر آقای خونه هم که پاش در رفته و بقیه هم بیحالند در نتیجه مامثل همیشه دستهامونو به کمرمون زدیم و یه یا علی گفتیم و ...البته باید بگم که برادرم برای بار دوم در این امر خطیر (اثاث کشی )مارو کمک کرد (الهی که هیچوقت بی یاور نمونه). دو سه بار هم مزاحم خواهرم شدیم برای شام و نهار و یکبار هم مزاحم مادر آقای خونه.
خونه جدید جای خوبی واقع شده یه مهد قرآنی هم همین نزدیکیهاس همسایه ها هم به نظر آروم میان اما نمیدونم چرا احساس میکنم روح خانوم خونه قبلی هنوز اینجا سرگردونه ! شاید به خاطر بعضی تغییراتی باشه که توی خونه داده مثلا یه جداکننده(پارتیشن)که یه اتاق نشیمن کوچک از سالن خونه جدا کرده یا یخچال و گاز که براتون گفته بودم شاید هم مال رنگ تیره وگلهای آبی کاغذ دیواریهای اتاق خواب باشه (من دلم میخواست رنگش کرم با قلبها و گلهای رز سرخ باشه)یا شایدم ... نمیدونم ...ولی فکر که میکنم به خودم میگم زن حسابی خوشی زیاد باعث شده که ناشکری کنی وگرنه هرکس که جای تو بود خونه به این خوبی وجای خوب شهر وهمه امکانات زندگی براش فراهم میشد این همه ناز و ادا برای آقای خونه اش در نمی آورد .
دیروز قرار بود با آقای خونه بریم یه گاز کوچولوی رو میزی برای داخل بالکن بخریم تا سرخکردنی هارو بیرون انجام بدم که بوی روغن توی خونه نپیچه وکثیف کاریش کمتر باشه رفتیم فروشگاه شهروند ولی اصلا گاز نداشت سر راهمون از این سبزی پاک کرده های دسته ای خریدیم ویه دسته گل هم از گل فروشهای دوره گرد (عاشق خریدن گل از گلفروشهای دوره گردم) کمی هم خرید روزانه و برگشتیم خونه .
محمد جواد یه میخ پیدا کرده وسط دیوار اتاقش (خانوم خونه قبلی کوبیده بوده به دیوار )ساعت دیواری رو برده همونجا آویزون کرده و نمیذاره بهش دست بزنیم .پسره ناقلا تا یه کاری بهش میگم بدو انجام میده بعد میگه"حالا بگو الهی عاقبت به خیر بشی" انگار فهمیده که چقدر مقیدم که این دعارو در حقش بکنم .تازه علامت استانداردو شناخته دیروز توی فروشگاه شهروند همه چیزو زیرو رو میکزد تا ببینه کدوم استاندارد داره و کدوم نداره.
آقای خونه خیلی به محل کارش نزدیک شده و خیلی خوشحاله .
امروز میخوام به یکی دوتا از دوستام زنگ بزنم و شماره جدیدمو بهشون بدم.
درس چند وقت تعطیل شد و حالا اگه به خودم نجنبم باید شب امتحان غش کنم از استرس.
آخر هفته میریم اصفهان چون حال مادربزرگ آقای خونه بده و ممکنه ...اتفاق بدی براش بیفته ...البته عمر دست خداس و معلوم نیست که چه کسی کی و کجا این دنیا رو ترک میکنه .
کلمات کلیدی:
دوستم و دخترش تا نیم ساعت پیش میهمان ما بودند...
به محض ورودشان همسایه ها زنگ زدند که خانوم خونه بیا ماشینتو بردار این کامیونه میخواد برای همسایه جدید اثاث بیاره.آخه چند روزه پارکینگو برای پروژه فاضلاب کندن وناچار ماشینارو میذاریم تو کوچه.
دوستم رو دعوت کردم تو ورفتم توی کوچه .هنوز قفل پدالو باز نکرده بودم که متوجه شدم اشتباه زنگ مارو زدن.به همسایه ها کمی غر زدم و برگشتم بالا.
دخترش آرومتر از اونی به نظر می آمد که خودش میگفت عوضش محمدجواد یه حرکات خارق العاده ای از خودش نشون میداد که من اصلا تو عمرم ندیده بودم...
چایی و میوه آوردم با کیک دوستم هم شیرینی خامه ای آورده بود . هنوز دوجمله بینمون رد و بدل نشده بود که دوستم گفت"خانوم خونه اینا دارن چیکار میکنن؟"
نگاهی به اتاق محمدجواد انداختم و گفتم "هیچی .فکر کنم دارن ماشین بازی میکنن."
دوستم گفت"زیاد مطمئن نباش .آخه آتنا فقط وقتی داره خرابکاری میکنه ساکته."
اینبار دقیق تر نگاه کردم.حق داشت .یه لاک آبی توی دست محمدجواد بود .دختر کوچولو هم دستشو آورده بود جلو وآروم تماشا میکرد.محمدجواداز مچ دست دخترک تا سرانگشتاش رو رنگ کرده بود!!!!.وچقدر قیافه هردو راضی به نظر میرسید .
در عرض یک ثانیه خودمونو بهشون رسوندیم ومشغول پاک کردن لاکها شدیم.چند لکه لاک هم روی فرشمون چکیده .(اگه راه حلی برای پاک کردنشون دارید خانواده ای را از نگرانی نجات دهید.).
جالب اینجاست که این گل پسر هیچوقت به لوازم آرایشی من دست نمیزد .انگار متوجه شده بود مورد استعمال اینجور چیزها رو .باید بیشتر مواظبش باشم.
لحظاتی بعد چند ظرف ژله آوردم وبچه ها مشغول خوردن شدند .ناز پسر ما انگار که از جنگل آمده باشد با دستش به کاسه ژله حمله کرد!!! میتونم قسم بخورم قبلا هیچوقت همچین کاری نکرده بود .دختره هم قاشق رو از مادرش گرفت و افتاد به جون کاسه ژله .مامانش میگفت "دختر ما اصلا ژله دوست نداره و هیچوقت لب نمیزنه!!!".
دقایقی بعد دعوای دو کودک بالا گرفت وقتی داشتم جدایشان میکردم متوجه شدم که ناز پسر داره شلوارشو خیس میکنه در نتیجه بچه بغل دویدم به سمت دستشویی...
دوستم هم هر نیم ساعت یکبار دخترش را میبرد دستشویی...
بعد موقع خوردن بستنی محمدجواد لج گرفت .داد میزد و گریه میکرد که نفهمیدم علتش چی بود اما اینبار دوستم حواسشو به لوگو ها پرت کرد.
عکس هم دیدیم البته از لای زیر بغل بچه هامون .چون اونا توبغلمون بودن ومشغول تفسیر عکسها بودن...
بعد آتنا رفت و متکا خرسی محمد جوادو آورد دوباره دعوا بالا گرفت . هرچی متکا توی اتاق خواب بود به همراه تشک محمدجواد به پذیرایی کشیده شده نوبت خواب بازی بود ...
لحظه ای بعد سرم را که بالا آوردم دختر خانوم روی میزناهارخوری بود ...مادرش دوید و با سلام و صلوات پایین آوردیمش...
وقت که تمام شد .تازه بچه ها به تلفنها حمله کرده بودند...
موقع خداحافظی آتنا فریاد میزد .دخترک دوسال ونیمه آنچنان توی بغل مادرش دست و پا میزد که مادر مستاصل شده بود .محمد جواد مرتبا می پرسید "مامان .فردا صبح برمیگردن؟"
خداحافظی کردند و رفتند از توی کوچه صدای گریه دخترک به گوش میرسید .رفتار شازده پسر ما هم برگشته بود به حالت اولش و مشغول بردن اسباب بازیها به اتاق خودش بود.
اما من و دوستم که بعد از سالها همدیگر را میدیدیم اصلا چیزی از خودمان نگفتیم .یعنی وقت نشد...
کلمات کلیدی: