دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُتَوَکِّلینَ عَلَیْکَ وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْفاَّئِزینَ لَدَیْکَ وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُقَرَّبینَ اِلَیْکَ بِاِحْسانِکَ یا غایَةَ الطّالِبینَ.
خدایا قرارم ده در این ماه از توکلکنندگان بر خودت و بگردانم در آن از سعادتمندان درگاهت، قرارم ده در آن از مقربان پیشگاهت به حق احسانت اى هدف نهایى جویندگان.
وفات حضرت خدیجه ماه رمضان سال دهم بعثت
در ماه مبارک رمضان سال دهم بعثتخدیجه بانوى فداکار و همسر بى نهایت مهربان حضرت رسول (صلى الله علیه و آله) در روز دهم به سن شصت و پنجسالگى از دنیا رفت، و پیامبر (صلى الله علیه و آله) او را با دست مبارک خویش در حجون مکه (قبرستان ابوطالب) به خاک سپرد، و حزن در گذشت او پیامبر (صلى الله علیه و اله) را بسیار محزون ساخت که پیامبر (صلى الله علیه و آله) سال در گذشتحضرت خدیجه را «عام الحزن» سال اندوه نام نهاده، بلى خدیجه همسر بىهمتاى پیامبر (صلى الله علیه و آله) بانوئى که از ثروت او اسلام رونق یافت و پشت پیامبر (صلى الله علیه و آله) راستشد، باید سال در گذشتش را «عام الحزن» نام نهاد و مصیب پیامبر (صلى الله علیه و اله) شدت گرفت، زیرا که پیامبر (صلى الله علیه و اله) مادر شایسته دخترش زهراى مرضیه را از دست داده و یارى همچون خدیجه را هرگز به دست نخواهد آورد. به خدا سوگند بهتر از خدیجه را خدا به من عوض نداده
عایشه گفت پیامبر (صلى الله علیه و آله) از خانه بیرون نمىرفت مگر آنکه خدیجه سلام الله علیها را یاد مىکرد، و بر او به خوبى و نیکى مدح و ثنا مىنمود، روزى از روزها غیرت مرا فرا گرفت، گفتم: او پیره زنى بیش نبود، و خدا بهتر از او به شما عوض داده است، پیامبر (صلى الله علیه و آله) غضبناک شد، به طورى که موى جلوى سرش از غضب تکان مىخورد سپس فرمود: نه به خدا قسم بهتر از او را خدا به من عوض نداده، او به من ایمان آورد هنگامى که مردم کافر بودند، و تصدیق کرد مرا، هنگامى که مردم مرا تکذیب مىکردند و در اموال خود با من مواسات کرد، وقتى مردم مرا محروم ساختند، و از او فرزندانى خدا روزى من کرد که از زنان دیگر محروم فرمود، «یعنى خدا فاطمه را از او به من عنایت فرمود»
(بر گرفته از سایت جامعه الزهرا(س))
کلمات کلیدی:
دوباره 28مرداد شد.
اگه گفتید مناسبتش چیه ؟
کودتا؟
آره .البته کودتای کودتا که نه بیشتر انقلاب!
خودم و آقای خونه رو میگم ،8 سال پیش در چنین روزی قلبهامون منقلب شد به یک انقلاب عظیم .واز آن روز باهمیم و عهد کردیم که با هم بمونیم برای همیشه ،تا دنیا دنیاست...
شروع سختی داشتیم اما مدتی که گذشت تجربه زندگی مشترک ادامه را تسهیل کرد ...
توی سال هایی که گذشت یاد گرفتم که گذشت وصبر بزرگترین لوازم زندگی مشترکند.
یاد گرفتم اونهایی که خدا پررنگترین رنگ زندگیشونه مشکلاتشون کمه خیلی کم...
یاد گرفتم که برای یک مرد حمایت واعتماد همسرشه که اونو تبدیل میکنه به یه قهرمان...
یاد گرفتم عشق و تشویق یه مرد میتونه خانم خونه شو تبدیل کنه به یه پرنسس شاد و کارامد...
یاد گرفتم که بچه ها به پدر و مادر هردو احتیاج دارند...
یاد گرفتم که زندگی کردن سخته اما نباید مایوس شد چون معلوم نیست که یک لحظه بعد لحظه خوشبختی نباشه...
یاد گرفتم خودم به موقع برای زندگیم تصمیم بگیرم قبل از اونکه دیگران به نفع خودشون برام تصمیم بگیرند ،بدون توجه به مصلحتم...
اما هنوز راه زیادی در پیش هست تا بتونم اونجور که میخوام بشم...
کنار آقای خونه خودم دلم گرمه و قدمهام رو رو به آینده بر میدارم .دوستش دارم و میدونم که قلبش با منه واین یعنی یه خوشبختی تمام عیار ... رحمتی از جانب خدا ... نعمتی بی مانند ...الهی شکرت.
کلمات کلیدی:
پریشب بعله بران خواهر آقای خونه بود . البته مراسم خصوصی بود برای تسریع و تسهیل در ایجاد تفاهم در امر مهریه و...
البته خانواده داماد هم خیلی رفتار خوبی نشان دادند و مراسم به خوشی و خوبی به پایان رسید.
***
اگرچه اینجور مراسمها معمولا بدون حاشیه نمیباشد (بالاخره جناب شیطان که نمیتواند اجازه دهد کار خیر بی آشوب به انجام رسد!).
یاد مراسم خودمان افتادم که خیلی باحال بود . مهریه مورد تقاضا نجومی و غیر منطقی نبود اما ...
البته برای خودم شخصا مهریه اصلا مهم نبود .دختری بودم که مدام سرم توی کتاب و درس بود با آرزوهای بزرگ (که استاد دانشگاه بشوم) وچیزی از زندگی آنهم از نوع مشترکش نمیدانستم .سالهای دانشجویی بود و افکار دانشجویی عاشق آنالیز ریاضی و ریاضی عمومی پیشرفته بودم .شبها موقع خواب کتابم را میبستم و زیر بالشم میگذاشتم و تا بیدار میشدم کتابم دستم بود ...
اما مراسم بعله بران چهره جدیدی از زندگی را همراه با یک شوک بزرگ نشانم داد .
یکی از اقوام آقای خونه که با دختر دم بختشون تشریف آورده بودند به طرز آشکار سعی در به آشوب کشیدن مراسم داشت و مدام این جمله را میگفت که"ما همین الان اگه خواستگار بیاد حاظریم دختر خودمونو با 14 سکه عروس کنیم!!!!"
پدر آقای خونه هم که چه عرض کنم ؟ حتی ایشون در جواب عموی من که مهرالمثل(مهریه دخترانی هم شان و مانند من.که منظور خواهر همسر بودند) را مطرح کردند پدر همسر گفتند"مثل داریم تا مثل .کجا این دختر هم شان دختران من هستند؟"
مادر همسر هم که در لابلای جمیعت زمزمه شان به گوش میرسید که بالهجه اصفهانی میگفتند"نه .313 تا سکه خیلی زیادس".
و هرکس در هر گوشه ای به حراجم گذاشته بود .آبرو و ارزش و انسانیتم را . و من در آن میانه احساس حقارت و شرم میکردم از اینکه اینگونه مانند کنیزان به حراج گذاشته شده ام.
مادرم(این نعمت الهی) به داد رسید . پدرم راگوشه ای برد و گفت" هرچقدر راضی هستند قبول کن احترام دخترمان بالا تر از این حرفهاست .مهم اینست که این دوتا جوون حرفهاشون رو زده اند و همدیگر را پسندیده اند . صلوات را بفرست و بگذار سفره بیندازیم ."
پدرم هم پذیرفت البته بعد از کلی نامهربانی با مادرم ،چون نظر مادرم به ظاهر عقب نشینی به چشم می آمد در آن بهبوهه به جنگ شبیه!!!
پدر پذیرفت . اوضاع آرام شد مهریه مورد تفاهم 200سکه شد .چهره ها آرام تر شد . خانواده داماد اجازه محرمیت عروس و داماد را خواستند .پدرم اجازه نداد .پدرمیخواست فرصتی دوباره برای اندیشیدن داشته باشم . همه با رخوت و احساسی خفه کننده خداحافظی کردند و رفتند . گفتم ای کاش قبول نمیکردید نه به خاطر مهریه بخاطر اینکه میترسم نتوانم زندگی کنم .میتریم نتوانم با این خانواده کنار بیایم . پدرم حرفی زد که آویزه ی گوشم شد .گفت" (خراب کردن ساده است .اگر میتوانی بساز.)"
من به فکر افتادم که بسازم که خوب باشم بخاطر خدا و بخاطر خوبیهایی که میدانستم در وجود آقای خونه هست بخاطر چشم پاکش بخاطر اهل نماز و روزه بودنش بخاطر خوش خلقیش ...
آقای خونه با پدرم تماس گرفت و عذرخواهی کرد به خاطر اتفاق پیش آمده .فردایش هم رفته بود به محل کار پدرم وکلی صحبت کرده بودند(وخلاصه یک ماله بزرگ روی تمام وقایع کشیده بود وناصافی ها را از بین برده بود). بعد هم یک شب تنها آمد خانه ما و خواست که آنچه پیش آمده را فراموش کنم با والدینش هم مهربان باشم بعد هم اضافه کرد"فکر کنید امشب من برای بعله بران آمده ام همان 313سکه را هم قبول دارم . بقیه را فراموش کنید"
مادرم اشاره کرد که شیرینی تعارف کن. وچقدر همسر کار شیرینی کرد ...
حیف که بعد از آن هم هر مراسمی داشتیم پر حاشیه بود و حیف که این حافظه لعنتی فراموشی ندارد تا لحظه هایی را که دلم میشکند فراموش کند...
***
خدا رو شکر که مراسم پریشب آرام بود .من خودم از کسانی هستم که توی اینجور مراسم حتی اگر لازم باشد از آبرو مایه میگذارم تا آرامش دل عروس و داماد آرام بماند ... چون معتقدم برای زندگیشان نیازش دارند...
0- حرفهای تلخ در آن مراسم زیاد گفته شد بیشتر نمیتوانم بنویسم.
1-بعضیها عجیب روی اعصابم راه میروند .فکر کنم از ایادی شیطان باشند!!!
2-دیشب کمی من و همسر نمک به زندگیمان زدیم.(عذاب وجدان دارم .من مقصر بودم.)
3-اگر راهکاری دارید که بشود بعضی خاطرات را شیفت دیلیت کرد بگویید که بشدت نیازمندم.
4-مهریه خواهر همسر (یک جلد قرآن +مهریه حضرت زهرا(س)+313سکه بهارآزادی+سه دنگ خانه +آینه و شمعدان).
کلمات کلیدی:
دیروز داشتم کشوها رو مرتب میکردم که یه سی دی پیدا کردم ار سخنرانیهای آقای دهنوی (روانشناس روحانی)در مورد کودک. همینطور که داشتم اتاق رو مرتب میکردم سی دی رو توی سی دی درایو لپ تاپ گذاشتم .حرفهای جالبی میزدند در مورد اینکه بذاریم بچه هامون شیطنت و بازی کنند واینکه شیطنت بچه ممکنه باعث آزار بچه ها بشه اما باعث میشه این بچه ها وقتی که بزرگ شدند صبور بشند ودیگه اینکه بچه رو در سنین زیر دبستان مجبور به آموزشهای آکادمیک نکنیم حتی حفظ قرآن و اجازه بدیم کم کم و به مرور و بازی یاد بگیرند .
اما چیزی که منو تکون داد این بود که در جواب سئوال یکی از مادرا آقای دهنوی گفتند که به هیچ وجه نذارید فاصله بین دوبچه بیشتر از ? سال بشه چون در اون صورت چون بچه اول مدرسه ای شده دیگه اگه میخواسته لوس یا هرچیز دیگه ای بشه دیگه کار از کار گذشته و بعلاوه اینکه بچه های تک معمولا بچه های خوبی از آب در نمیان(نقلها به مضمون است).
خیلی تو فکر رفتم .من حالا حالاها درسم مونده چون هی مرخصی گرفتم و بعلاوه اینکه وقتی غیر حضوری شدم کلی از واحدهامو قبول نکردند و حسابی عقب افتادم .سنم هم که داره میره بالا و محمدجواد هم که ? سالش شده(هنوز وقت نکردم عکسهای تولدشو آپلود کنم.).
شرایط بدیه اگر بخوام به یه بچه دیگه توی این شرایط فکر کنم باید قید درسو بزنم احتمالا .درسی که با کلی زحمت تازه به جاهای خوبش رسیده...
بعلاوه اینکه اطرافیانم آدمای سختگیری هستند توی بچه داری .منظورم اینه که چون من آدم حرف گوش کنی هستم مدام سیل انتقادات و پیشنهادات رو به سمتم روان میکنند والبته پیگیری هم میکنند که حتما عملی بشه بعد هم که چند سال گذشت یکی یکی حلالیت میخوان...
نمیدونم شاید من آدم حساسی هستم نمیدونم ولی خیلی عذاب میکشم.
وقتی به غذا خوردن محمدجواد فکر میکنم که چقدر اطرافیان عذابم دادند .به اینکه هردفعه میرفتیم ا سر سفره خونه بعضی از اقوام هی میگفتن" به زور بهش غذا بده .""سرشو بگیر تا مجبور بشه قورت بده .""دعواش کن"و... سرم سوت میکشه .
چشم و هم چشمیها هم که هیچ ."خانوم خونه بچه تو ??? گرم این ماه اضافه شده !!!واقعا که بچه فلانی ماهی دو کیلو اضافه میشه!!!"
منم که مردم بس که گفتم من دارم از دستور العمل دکتر متخصص تبعیت میکنم.
"خانوم خونه این بچه ?? روزشه هنوز بهش آب کله پاچه ندادی؟ غذای سفره رو باید حتمادهنش بذاری دل بچه میخاد..."
"سوره جدید چی حفظ کرده ؟ چند وقته بهش نمیرسی ها حواست هست"
"آخ آخ بدون وضو بهش شیر دادی ؟ دیگه معلوم نیست این بچه در آینده چی از آب در میاد!!!"
"خانوم خونه بیا بشین فلانی بهت درس بچه داری بده"
"شام چی داریم خانوم خونه .این چیه که پختی ؟ ظرفها رو که نشستی؟ کی بریم مسافرت ؟ همه زنها با بچه نوزاد میرن مسافرت اما..."
" وا خواهر شوهر جاری عمه ....خانوم بعد از اینکه دوقلو ها رو سزارین کرد دو روز بیشتر نخوابید بعد همش توی بازارها ول بود اماتو الان ? روز از سزارینت گذشته هنوز صاف راه نمیری!!!!"
اه ،اصلا از یادآوری ایرادگیریها هم حالم بد میشه .(یه چیزای دیگه ای هم میگفتن که نمینویسم وگرنه باید هروقت میام اینجا یه دل سیر گریه کنم)باور کنید اگه واقعا تحت فشار قرارم نمیدادند یادم نمیموند و اصلا جدی نمیگرفتم ولی به خدا که بزرگترها بیشتر از خود بچه خستم کردند...
هنوز هم بچه ها رو خیلی دوست دارم اما یه ترس عجیبی توی دلم هست . حتی میتونم تصور کنم این دفعه چی میگند دیگران .
آینده تحصیلی و دخالتهای بی مورد و حتی سرزنشهای اطرافیان و حتی تغییرات رفتاری آقای خونه وافسردگی بعد از زایمان چیزهاییه که خیلی توی تصمیم گیری مرددم کرده ...
دو روزه که سرم گیج میره نمیتونم تصمیم درستی بگیرم .تازه آقای خونه هم اصولا بچه براش مهم نیست .کلا زیاد از بچه ها خوشش نمیاد فقط یه کم میترسه که از بقیه همدوره ای هامون عقب بیفتیم!
نگرانم که بعدا محمدجواد تنها بشه و یا حتی میترسم وقتی پشیمون بشم از نداشتن بچه دوم که خیلی دیر شده باشه....
کلمات کلیدی:
امتحانها تموم شد و برگشتم خونه .ایندفعه مامانم اینا مشهد بودن و برای امتحانا مجبور شدم محمدجوادو بذارم پیش آقای خونه.اولش یه کم دلم شور میزد که آیا با هم کنار میان یا نه .اما حالا که برگشتم میبینم که خیلی هم بهشون خوش گذشته .
شب اولی که رفتم قم از خوابگاه زنگ زدم خونه محمدجواد یه حرفی زد که دهنم باز موند گفت "ای خدا حالا من چیکار کنم ؟چرا مامانم مرده؟" فکرشو بکنین .دوستام کلی خندیدند ولی راستش من مور مور شدم آخه این بچه که اصلا نمیدونه مردن یعنی چی این چه حرفی بود که زد؟
امتحانها رو همچین پشت سرهم برنامه ریزی کرده بودم (برای اینکه زودتر برگردم) که جای نفس کشیدن برای خودم باقی نبود.
بعد از امتحان آخر هم رفتم زیارت حضرت معصومه(س) .چه حال و حوایی داره حرمشون دلم میخواست ساعتها کنار ضریحشون بشینم ... بس که بوی بهشت میده حرمشون،بس که آرامش داره حرمشون...
امتحانها این ترم چند تا حاشیه هم داشت .اول اینکه یکی از خانمها وضع حمل کردن توی خوابگاه .من صبح اون روز که داشتم درس میخوندم یه لحظه که سرم رو از روی کتاب بلند کردم دیدم یه خانم داره رد میشه که از حال و روزش معلومه که نزدیکه نی نیش به دنیا بیاد به خودم گفتم چه کاری کرده با این حال اومده امتحان بده . شبش حالش بد شده بود(نگید چشمات شوره) طفلک هم مباحثه ایش هم که کنارش خوابیده بود از ترسش تمام عظلاتش گرفته بود و یه چیزی شبیه حالت فلج بهش دست داده بود خانومه رو بردن بیمارستان .هم مباحثه ایش رو هم بردن بهداری که تا شب خوب شده بود .نی نی هم یه گلپسر بود که ایشالا سرباز امام عصر(عج)باشه.
یه اتفاق دیگه هم اینکه یکی از خانومها بچه اش رو برده بوده حموم بچه افتاده بود و بیهوش شده بود آخرش هم نفهمیدیم چی شدن.الهی که به خیر گذشته باشه.
دیروز تولد همسر بود نشد براش تولد بگیرم اما براش یه پلاک طلایی رنگ خردیم (روش نوشته السلام علیک یا اباعبدالله)که بزنه به یقه ی کتش.
عوضش امروز میخوام براش یه کیک کاکائویی درست کنم .
امروز با محمد جواد رفتیم یه مهد قرآن جدید رو دیدیم به نظر خیلی خوب میومد اما راستش چشمم آب نمیخوره که این پسره کوتاه بیاد و اونجا دوام بیاره .
کلمات کلیدی:
از مسافرت برگشتیم .نمیدونم واقعا چی باید بگم بیخود ترین و بیموقع ترین مسافرتی بود که میتونستیم بریم .
این موضوع مسافرت جنجال بر انگیزترین موضوع بین من و آقای خونه است که البته من چند وقتی است که کاملا از موضع خودم عقب نشینی کرده ام .میخواهم اجازه بدهم ایشون خودش علت مخالفتم با بعضی از مسافرتهای پیشنهادیش را پیدا کند. البته خودم در درونم عذاب میکشم وقتی با یه خانواده ای میرم مسافرت که خیلی از عقایدشون (اونم عقاید مهم و اساسی) با ما متفاوته. خیلی سخته که آدم توی همچین شرایطی رفتار درست رو پیدا کنه. خیلی احساس تنهایی کردم ... مدام به خودم میگفتم یه کم دیگه تحمل کنی دیگه تموم میشه...
من اصلا منظورم این نیست که من بهتر و یا برترم اصلا مقایسه نمیکنم همه ما اشتباهات و نافرمانیهایی از احکام الهی داریم (قصور و تقصیر) منظورم فقط تفاوت هاست .
که یکی از مهمترینشون تفاوتهای سیاسیه چطور آدم میتونه رفتار معمولیی با کسی داشته باشه که به اعتقادات سیاسیش علنا توهین میکنه.
تازه دوشنبه اولین امتحانم رو باید بدم و این مسافرت کلی منو از درس انداخت. بعلاوه اینکه خانواده همسر از کربلا برگشتن و مانبودیم بریم استقبالشون اونها هم کلی گله کردن ...
بعضی وقتها که آقای خونه عصبانیم میکنه دلم میخواد برم توی بیابونا یه غار پیدا کنم و تنها زندگی کنم و یه دل سیر گریه کنم ...آخه اگه بقیه ناراحتم کنن خوب آقای خونه دلداریم میده اما...
اینجا مثل یه غاره برام یه غار دور از دسترس که هیچکس نمیتونه پیدام کنه ...فقط گاهی بعضی ها سرک میکشن و احوالم رو میبینن و گاهی هم چندکلمه...
اما هیچ وقت تهی نمیشم .منظورم مایوس و به پوچی رسیده است آخه خدا هست همیشه و همه جا حیف که من غافل میشم حیف ...
کلمات کلیدی:
دارم میرم مسافرت .(همون مسافرتی رو که دلم نمیخواست برم).
امروز ظهر میریم.
وقت ندارم زیاد بنویسم باید وسایل رو آماده کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلم میخواست یه پست طولانی و پرو پیمون برای نیمه شعبان بنویسم اما وقتم خیلی کمه.
این عید بزرگ رو به همه منتظران سرورمون حضرت بقیه الله(عج) تبریک میگم.
در ادامه مطالب اعمال روز و شب نیمه شعبان رو بخوانید.(به نقل از تبیان).
وماجرای تولد حضرت صاحب الامر (ارواحنا فداه) را هم اینجا بخوانید.
به امید روزی که دنیا به سبب ظهور ایشان پر از عدل و داد شده باشد والهی که ما همگی باشیم که از آن پس هر روز عید خواهد بود.
کلمات کلیدی:
خانوم خونه ،ببخشید که من چند سال پیش توی عروسی شما قشقرق به پا کردم .حلالم کن!!!
خانوم خونه،ببخشید که من چند بار به شما تهمت زدم و اعصابتون رو خورد کردم وکلی بدردسر افتادی.حلالم کن لطفا!!!
خانوم خونه، ببخشید که من بعد از تولد پسرت اینقدر ایراد به بچه داریت گرفتم که داشتی دق میکردی حالا دارم میرم زیارت. حلالم میکنی!!!
خانوم خونه،من اون موقع جوون بودم وبی تجربه نمیدونستم رفتارم چه ضربه ای ممکنه به زندگیه تازه شکل گرفته شما بزنه .حالا پشیمونم. حلالم کن تورو خدا!!!
خانوم خونه ، خانوم خونه.......حلال کن!!!
این روزها نمیدونم چی شده که همه ازم حلالیت میخوان! شاید دارم میمیرم و خودم خبر ندارم!! شاید مردم همه متحول شده اند و میخوان دیگه مواظب رفتارشون باشن !! الله اعلم.
نمیدونم تو جواب این آدما چی باید گفت .بعضی ها شون توی موقعیتی بهم ضربه زدن که حسابی ضعیف و ضربه پذیر بودم .بعضی هاشون مدت زیادی وقتمو تلف کردن .حتی در بعضی موارد مریض شدم از شدت غصه و حالا مستمسکشون اینه که "خوب مگه خودت امید بخشش از جانب خدا نداری .ببخش تا بخشیده بشی" .
راستش اصلا اهل تلافی و تکه پرانی و اینجور کارها نیستم .اما میدونم این حلال کردن اثری در رفتارهای بعدیشون نداره و به کار خودشون ادامه میدن.
به بخشندگی پروردگار متعال و زیبا و مهربان میبخشمشون...
چشمهام پر از اشک و دلم لبریز از نیاز ،به آسمون نگاه میکنم ، جویای لطف و محبت توام پروردگارا .ظرفیت بخشش به من عطا کن...
کلمات کلیدی:
مامان و بابام دیروز رفتند کربلا.
ما سه نفری بردیم دم ترمینال رسوندیمشون .موقع خداحافظی محمدجواد پشت سرشون گریه کرد و نمیخواست بذاره برن.
عصری که زنگ زدم به موبایل مامان اینا گفتند موقع سوار شدن به اتوبوس یکی با صدای بلند گفته بوده"برای اونایی که اومدن بدرقتون وگریه کردن بلند صلوات بفرستید"
و محمدجواد ما هم جزو واجدین شرایط بوده ...
چه قدر سادگی و لطافت و احساس زود جواب خودشو دریافت میکنه ...
کلمات کلیدی:
یا نورالنور
سلام به همه . امروز روز تولد این وبلاگه .
تصمیم دارم توی این وبلاگ درباره مطالب زیر بنویسم:
?-خاطرات سه نفری خودم و همسر و محمدجواد پسر گلمون.
?-عقاید و تجربیات و تفکراتم .
?- دلتنگیهام.
?- تبریکها وتسلیتها.
?-آشپزی.
و....
یه سری از دوستانم رو هم تصمیم دارم از وبلاگ قبلیم دعوت کنم اینجا .(لطفا کسی آدرسم رو به کس دیگه ای نده تا خودم اینکارو بکنم).
نمیخوام آدرس اینجا رو به آشناهام از دنیای واقعی بدم اینجا کلا متعلق به مجازیهاست.
دلم میخواد مشکلی پیش نیاد و بتونم تا ابد اینجا بنویسم . اگه وبلاگ قبلیمو لینک کرده بودید میتونید حذفش کنید واینجا رو لینک کنید اما مواظب جنبه ها امنیتی باشید .هیچ جا ارتباطی بین این وبلاگ وقبلی برقرار نکنید .اجازه بدید اینجا محل آرامش من باشه.
خوشحالم که توی روزهای خوب ومبارک اعیاد شعبانیه این وبلاگ رو شروع میکنم.امیدوارم اینجا بهتر بنویسم وبیشتر از قبل رضایت خداوند رو درنظر داشته باشم.
کلمات کلیدی: