سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خرد است که آدمیان به ستیغ دانش [امام علی علیه السلام]

سلام

یه خبر بد. لپ تاپم دچار نقص فنی شده و روشن نمیشود(همش تقصیر این سعودیهای پست قبل است).و از طرفی همسر هم از شنبه تشریف بردند ماموریت و دقیقا هم معلوم نیست که کی برمیگردند.

خلاصه اینکه حسابی در حال ترک اینترنت بازی هستم.

راستی هفته قبل دختر خاله همسر آمد و جواب آزمایش بچه اش را گرفت خدارا شکر که مشکل مهمی نبود و علت اصلی از کم خونی بچه بود(البته مادر بچه اساسی بد غذا است یعنی بجز بادمجان و کته ماست هیچ غذایی نمی خورد در تمام دوره بارداریش هم غذای اصلیش پفک بود!!!!)خدا مرگم بدهد چه خاله زنک شده ام.اما بهر حال با یکسری دواهایی که دکتر به بچه داده دیگر نیازی به عمل نیست.

محمدجواد کلی آقا شده با اینکه دلش برای پدرش تنگ شده اما خیلی رفتار خوبی از خودش نشان میدهد احساس میکنم دارد بزرگ میشود.دیشب میگفت "مامان من نمیروم مهد کودک چون خوش نمیگذره .میخوام برم دانشگاه کتاب بخرم بذارم توی جاکتابی"امروز عصر هم میگفت"مامان چشمای من آبیه پسرونه است اماچشمای تو وخاله صورتیه!!" .متوجه شده ام که هرچیزی را که دوست نداشته باشد میگوید دخترانه است.

در خانه تنها هستیم . اما زیاد مهم نیست .مهم اینست که در هر شرایطی مسولیتمان را درست انجام بدهیم و آنگونه زندگی کنیم که خدا از ما راضی باشد.

از همه کسانی که این چند روزه به فکرما بودند ممنونم.

راستی امروز آمده ایم مهمانی (خانه مادر و پدرم) و از آنجا آنلاین هستم .البته شب برمیگردیم خانه خودمان.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:45 صبح     |     () نظر

چند وقتی است که موهای محمدجواد را کوتاه نکرده ایم وموهایش حسابی بلند شده .راستش را بخواهید تا به حال من وهمسر خودمان در خانه موهایش را کوتاه میکردیم اما این دفعه تصمیم گرفتیم که آقا پسر را به آرایشگاه ببریم . اما از آنجایی که این هفته همسر حسابی درگیر کار بود و هفته دیگر هم دوباره تشریف میبرند به ماموریت تنها فرصت باقیمانده جمعه (دیروز)بود.اما متاسفانه آرایشگاهی که تصمیم داشتیم ببریمش تعطیل بود.

همسر پیشنهاد کرد که این دفعه هم در خانه موهایش را کوتاه کنیم .

ساعت سه بعد از ظهر بود وهمسر خواب بود. من هم بعد از انجام کارها و خواندن نماز رفتم چرتی بزنم که نق نق محمدجواد در آمد که "مامان نخوابی ها .چشماتو باز کن" اما من که صبح هم بعد ازنماز صبح بیدار مانده بودم ودرس خوانده بودم حسابی خوابم میآمدو اصلا نمتوانستم چشمانم را باز نگهدارم که صدای همسر را شنیدم که به محمد جواد گفت "بیا بریم حمام موهاتو کوتاه کنم" .

خیالم راحت شد گفتم یه چرت راحت میزنم که دیدم آمدند و سراغ شانه آبی را گرفتند. هرچه اظهار بی اطلاعی کردم فایده نداشت .آنقدر خوابم می آمد که احساس میکردم دارم بیهوش میشوم و همسر مرتب می آمد و قیچی و شانه و ... دیگر وسایل کار را طلب میکرد .داشتم عصبانی میشدم که ...

چشمتان روز بد را نبیند دیدم همسر فریاد زنان به سراغم آمد .

همسر:میناااااااااااااااااااااااااااااا.پاشو دیگه چقدر میخوابی .پاشو داغونش کردم .چسب زخم داریم .پاشو زودباش

مینا:(هراسان و وحشت زده)چی شده؟ چیکارش کردی ؟

همسر: سرشو تکون داد گوشش را قیچی کردم؟

مینا :چی ؟وای خداااااااااااا

به سمت حمام دویدم بالای گوش محمدجواد نیم سانتی بریده شده بود ولی خونریزی خیلی زیادی داشت.وچه ها برما گذشت تا بردیمش دکتر ...

خدا را شکر به بخیه احتیاجی نبود .الان همه چیز خوبست .فقط من و همسر گرفتار عذاب وجدانیم من به خاطر آن خواب لعنتی و همسر به خاطر قیچی کردن گوش محمدجواد.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:44 صبح     |     () نظر

دیروزهوا ابری بود و حسابی دلم گرفته بود .اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم همش خوابم می آمد .تلویزیون هم که حسابی تعطیله فیلماش که دیر وقت شروع میشند در طول روز هم که همش برنامه کودک داره یا از این میزگردها یا سخنرانی یا مشاوره پزشکی و...

همسر نزدیکای ظهر بود که از محل کارش بهمون زنگ زد وقتی دید روحیم خراب شده کلی دلداریم داد و قرار شد شام مهمون همسر باشیم اما از آنجا که من تصمیم گرفته بودم استانبولی با قارچ بپزم تصمیمم را  عملی کردم چون میترسیدم که قارچهایی که یکهفته داخل یخچال مانده بودند خراب بشوند و آنوقت دچار عذاب وجدان بشوم و بیشتر حالم خراب بشود.

شب وقتی همسر آمد خانه و دید غذا پخته ام گفت"حالا که شام پخته ای پس بعد از شام بریم بیرون هات چاکلت(اگر اشتباه نکنم همان شیر کاکائو خودمان با کمی تزیینات)بخوریم. به نظر پیشنهاد خوبی بود آنهم در یک شب بارانی و رمانتیک.امااااااااااااااااااااا از آنجا که این آقا محمدجواد ناقلا خودش یک دولت مستقلی است به تنهایی. شام نخورد و قبل از خروج از خانه هرچه خواهش کردیم دستشویی نرفت که نرفت تا در یک موقعیت مناسب بتواند یک حال اساسی به ما بدهد یا بهتر است بگویم یک حال اساسی از ما بگیرد!!!!

لحظاتی بعد ما در یک مغازه کوچک و آرام و خلوت آیس پک بودیم همینکه نشستیم محمدجواد ناله اش به هوا رفت که من بستنی میخوام  و امان نمیداد تا سفارشمان را بیاورند همسر محمدجواد را بغل کرد وبرد بیرون و شروع کرد به توضیح دادن شرایط برایش وقتی سینی مخصوص مارا آوردند همسر محمدجواد را آورد وبستنی لیوانی بزرگ یا همان آیس پک را بدستش دادیم اما نتوانست با نی قرمز کلفتی که برایش در نظر گرفته بودند بستنی را بخورد به ناچار برایش قاشق گرفتیم و چشمتان روز بد را نبیند که بچه ام خودش را به یک بستنی توت فرنگی بزرگ تبدیل کرد و تلاشهای من برای بدست گرفتن اوضاع تقریبا بینتیجه بود همه جا و لباسها و دست و صورت هردویمان پر از بستنی بود .

مغازه تقریبا شلوغ شده بود همسر نوشیدنیش را تمام کرد اما من هنوز نتوانسته بودم به آن دست بزنم که دختر و پسری که بعد ازما وارد شده بودند بگو و بخند کنان خارج شدند .تازه محمدجواد چشمش به نی پسر افتاد که آبی رنگ بود و یادش افتاد که چند وقتیست همه چیز را آبی میخواهد(حتی ماست  و شیر و پلو آبی ...)وفریادش بلند شد که من نی آبی میخواهم به همسر اشاره کردم که بلند شو برویم لیوان کاغذی را در دستم گرفتم و همسر هم محمدجواد را بغل کرد و از آنجا خارج شدیم.

لحظاتی بعد در خانه مادرم بودیم که در همان نزدیکیهاست و این آقا رفتند دستشویی و مشکل لاینحلشان حل شد و آرامش بر شهر حاکم شد!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

?-همسر ممنون .دست شما درد نکنه برای حوصله ای که به خرج دادی وبرای اینکه در این ترافیک کاری ما را در اولویت قرار میدهی.

?-جمعه رفتیم عروسی (از موسیقی خبری نبودونه از رقص)و چقدر خوش گذشت .

?-همسر آخر هفته میرود دبی .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:43 صبح     |     () نظر

خدا را شکر همسر برگشت.

اما کارش زیاد بوده و متاسفانه سوغاتی بی سوغاتی.

چند روزیست که محمدجواد مشغول آموزش انگلیسی است. خودش علاقه نشان داد من هم معنی کلماتی را که میپرسد میگویم  و خوشبختانه سریع حفظ میکند(کلا این دسته گل ما حافظه اش خیلی خوب است).و البته این آموزش خالی از حاشیه نیست!!!

محمدجواد :مامان خونه میشه چی ؟

مینا:هوم

محمدجواد:خوب خونه عمه حورا چی میشه؟

مینا:نمیدونم .

محمدجواد:پس بگو چراغ خاموش چی میشه ؟چراغ روشن چی میشه؟

مینا:.وای آخه اینایی که تو میپرسی تو امتحان تافل هم نمیاد.

محمدجواد: مامان بگو قابلمه خالی چی میشه؟

مینا:.کمک . به یک معلم زبان حاذق نیازمندیم!!!!

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:43 صبح     |     () نظر

از هفته پیش من و همسر دست به یک اقدام انقلابی زدیم و بعد از مدتها تصمیم جدی گرفتیم که صبح پنجشنبه و جمعه هر هفته به پارک سر کوچه برویم و بازی بدمینتون انجام بدهیم.

پارک سر کوچه بعلت نزدیکی به یکی از نهادهای دولتی مهم امن و خلوت است و در انتهای آن زمین مناسبی وجود دارد که دید خیلی کمی دارد البته من با چادر ورزش میکنم و با وجود تعجب همسر مشکلی هم ندارم یعنی بعد از اینهمه سال چادر سرکردن در شرایط گوناگون تقریبا چادر تبدیل به یکی از اجزائ وجودم شده . (خانمهای چادری خوب این احساس را درک میکنند).

هفته قبل حدود ساعت شش و نیم صبح یواشکی و با کلی نذر و نیاز محمدجواد که خواب بود را در خانه گذاشتیم و رفتیم البته بعلت عدم آمادگی جسمانی سرجمع یکربع بیشتر بیرون از خانه نبودیم و از آنجا که محمدجواد تا ما را نخواباند خودش نمیخوابد صبحها امکان ندارد که بشود بیدارش کرد .آقا تا لنگ ظهر میخوابد و میشود تایک ساعت هم تنهایش گذاشت (بیشترش را هم دلم نمی آید هم از نظر ایمنی صحیح نیست).

امروز صبح خیلی بهتر بودیم و زیاد هم به نفس نفس نیفتادیم بعلاوه اینکه متوجه شدم یکسری از خانمها هرروز با یک خانم مربی به همان محل می آیند و ورزش میکنند انگار نور امیدی به دلم تابید من هم شنبه میروم ببینم مرا هم راه میدهند یا نه .محمدجواد هم تصمیم با خودش است بیدار شود میبرمش وگرنه اینقدر بخوابد تا کپک بزند.

چند وقت پیش میخواستم به باشگاه بروم اما باشگاه که چه عرض کنم  صدای موسیقی و خواننده زن قدیمی که اسمش را هم نمیدانم تا سر خیابان بلند بود و پرده ای که مثلا باید سالن را از خیابان جدا میکرد ولی اگر کسی دقت میکرد از لای درزش داخل پیدا بود و خلاصه شرایطی که نمیشد پذیرفت .

واقعا فکر میکنم در آن گوشه خلوت و دور از نظر پارک اگر با چادر ورزش کنم خیلی بهتر است تادر آن باشگاه ناجور.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دختر خاله همسر برگشت اصفهان .دکتر برای پسرش آزمایشی نوشته بود که بیست روزی طول میکشد تا جوابش بیاید.

این روزها فکری به سراغم آمده که نمیدانم باید چکارش کنم.کسی مدام در مغزم میگوید"مینادر امتحان کارشناسی ارشد امسال شرکت کن داری از همه عقب می افتی .سنت بالا رفته زود باش!!!!!!"

چند روز پیش پدرم از کنار یک وانت نیسان رد میشده که راننده بی توجه ناگهان در را باز میکند بنده خدا بابا.بالای ابرویش زخمی شده بود .اگر دکتر میرفت حتما سه چهار بخیه میخورد.اما بابا آنقر با حوصله است که دلش برای راننده که هول کرده بود  سوخته بود و چیزی نگفته بود و با همان وضع به خانه برگشته بود.

فردا عروسی دعوتیم مرددم که بروم یا نه؟؟؟

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:42 صبح     |     () نظر

امروز صبح زود بیدار شدم خانه را جمع و جور کردم نهار عدس پلو وبرای شام هم کتلت پختم وبعد از آماده کردن وسایل ونماز و صرف نهار حدود ساعت دو ظهر بود که با آژانس به طرف خانه مادر همسر رفتیم.

دیشب دخترخاله همسر پسر یکساله اش را از اصفهان آورده تا پیش دکتری در تهران ببرد .دکتر مغز و اعصاب کودکان که میگویند حاذق است اما بعلت مراجعان زیاد تلفنش را جواب نمیدهد . واز آنجا که مادر همسر تا به حال از مترو استفاده نکرده بود لاجرم من و محمدجواد و دختر خاله همسر و پسرش و مادر همسر با هم به ایستگاه مترو رفتیم قرار شد همسر چند ساعتی مرخصی بگیرد و مارا از صادقیه به مطب دکتر در خیابان میرداماد ببرد.

پسر کوچولو از وقتیکه به دنیا آمده گاهی دچار حالتی عجیب میشود.یعنی ناگهان نفسش بند میآید وتمام بدنش کبود میشود و پسرک در تلاش برای زنده ماندن دست و پا میزند لحظاتی دردناک میان تلاش بچه و جیغ و شیون اطرافیان سپری میشود تا بچه نفس بکشد .من خودم یکبار شاهد این حالتش بودم واقعا جگرخراش است دکترها گفته اند علتش کیستی در مغز بچه است.و چه دواها که خورده و چه عذابها که خودش و پدر و مادرش کشیده اند .اما مادرش میگفت دیگر داروها اثری رو حمله هایش ندارند. و تعداد و شدت حمله ها بیشتر شده است این شد که دکتری در اصفهان آدرس این دکتر را در تهران داده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

?-محمدجواد کار اضطراری دارد .باید بروم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:41 صبح     |     () نظر

دیروز یعنی شنبه بعد از اینکه از مترو پیاده شدیم با همسر به طرف مطب دکتر راهی شدیم .هیچوقت دلم نخواسته که در تهران زندگی کنم با اینکه همانجا متولد شده ام ترافیک و سردرگمی مردم و ... انگار قیامت بپاشده همه جا شلوغ است .

به مطب دکتر که رسیدیم دخترخاله همسرو پسرکوچولو و مادر همسر داخل مطب شدند و ما منتظرشان ماندیم و چرخی در کوچه های اطراف زدیم چه پارکهای جالبی در خیابان شریعتی و آن اطراف برای بچه ها ساخته اند پیاده شدیم ومحمدجواد در یکی از همین پارکها مشغول بازی شد که مادر همسر به موبایل همسر زنگ زد وگفت کارمان تمام شده .ما خیلی تعجب کردیم چون یکربع بیشتر بنود که از هم جدا شده بودیم امابعد که رفتیم دنبالشان متوجه شدیم که دکتر گفته "یکشنبه (یعنی امروز)ساعت ?ظهر بیایید شایدتاآخر وقت توانستید دکتر را ببینید."

دلم برای پسر کوچولو خیلی میسوزد بچه مظلومی است و به همه چه زن و چه مرد میگوید"بابا"واین کلمه را هم با لهجه اصفهانی میگوید.

مریضی و درد بچه ها را نمیتوانم تحمل کنم وجودم از غم لبریز میشود.دیشب که پست قبلی را نوشتم هم خسته بودم و هم سرم شلوغ بود اما احساس کردم احساسی که وجودم را لبریز کرده اگر ننویسم خفه ام خواهد کرد.دخترخاله همسر میگفت مطب دکتر پر از بچه های بیمار بوده .فکرش را بکنید کوچولوهایی که اکثرا در انتظار عمل مغزند.خدایا تورا به حق پیامبر برگزیده ات و دختر پاکش و فرزندان معصومش که درود برآنها باد همه فرشته کوچولوهای بیمار را که هنوز بوی بهشت تورا میدهند شفا بده.(آمین)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:41 صبح     |     () نظر

پنجشنبه صبح یکی دوتا کار بیرونی (بانک و پست)داشتم آماده شدم که از در بروم بیرون که صدای ناله محمدجواد بلند شد همسر گفت گناه داره اذیتش نکن صبرکن باهم بریم اما من پامو توی یک کفش کردم که نه میخواهم تنها برم ودرو بستم وسوار آسانسور شدم . توی بانک منتظر بودم نوبتم بشه که همسر به موبایلم زنگ زد و گفت که محمدجواد یه قشقرقی به پاکرده دیدنی!! باهاش حرف زدم .سعی کردم براش توضیح بدم که باید یه کم صبر کنه تا برگردم .کارام که تموم شدبدجنسیم گل کرد .گفتم حالا که گذاشتمش خونه بذار یه کم بیشتر طولش بدم. یه سری به فروشگاه وسایل چینی زدم وسه جفت چوب غذاخوری خریدم همیشه دلم میخواست ببینم ژاپنیها چه طوری با این چوبا غذا میخورن .وبالاخره بعد از خرید سبزی و روزنامه برگشتم خونه.همسر تا منو دید گفت محمدجواد تازه ساکت شده و گریه اش بند اومده.جالبه از وقتی که رفته مهد باباشم که از خونه میره بیرون گریه میکنه واین کارو قبلا نمیکرد.بعضی وقتا اینقدر اذیتم میکنه که احساس میکنم دارم سکته میکنم.

دیشب ماکارونی پختم باترشی و سبزی خوردن و چه قدر با این چوبا کیف داره ماکارونی خوردن(البته اگه تهاجم فرهنگی نباشه).من یادگرفتم ولی همسر حوصله اش سر رفت و با قاشق چنگال خورد.

همسر امروز عجیب تیپ زد و رفت سر کار !!! میخواهم اینو بهونه کنم و وقتی که برگشت حسابی اذیتش کنم.

آقا کوچولو بیدار شدن .میرم بهش صبحانه بدم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:40 صبح     |     () نظر

دیروز عصر مادرهمسر به همراه مادرآقای دکتر رفته بودند برای دیدن خواهر بنده.

نتیجه : هیچکدام همدیگر را نپسندیدند!!

دلایل عروس و مادرش: وابستگی غیر طبیعی مادر به پسرش و اخلاق عجیب مادره!!

دلایل مادر داماد:دختر به اندازه کافی بلند نبوده و بور و سفید(تیپ اروپایی)نمیباشد!!

خوب. به هر حال از قدیم گفته اند دختر پل است و خواستگار رهگذر. دلم می خواهد کلی غیبت کنم اما درست نیست .ولی خب غر که می توانم بزنم.

آخه زن حسابی تو که میخوای برای پسرت زن بگیری به انسانیتش باید نیگاه کنی یا هی بگی "ما به هم  وابسته ایم. ماباید هرروز صبح همدیگرو ببوسیم .پسرم اگه بعد از صبحانه سیبشو نخوره من گریه میکنم .نومو(نوه ام را)من خودم باید بزرگ کنم.من باید روزی یکدفعه به پسرام سر بزنم.عروس من باید بور باشه . باید خیلی خوشگل باشه.آخه پسرم خیلی قشنگه..."

آخه دختر حسابی.خانم استاد تحصیل کرده .این چه شرطیه که میذاری"شوهرم باید دکتر باشه از یک دانشگاه دولتی معتبر!!!"

مگه انسانیتو توی دانشگاه تقسیم میکنند یا لااقل توی دانشگاههای معتبر؟مگه آدم توی زندگی مشترک با مدرک همسرش روبروست؟اگه همسر(چه مرد چه زن )بی ایمان و بداخلاق باشه مدرکش چه فایده ای داره یا موهای بلوند و قد بلندش؟؟

سخنی با مادرای وبلاگ خوان:خواهشمندم برای جلوگیری از مشکلات اینچنینی از حالا به فکر باشید ودر ضمن به بچه ها یاد بدهیم مستقل باشند و به خودمان هم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:39 صبح     |     () نظر

هفته ای که گذشت برای من و همسر هفته محبت و شادی بود .بعضی وقتها اینقدر باهم مهربان می شویم که من احساس می کنم عشق ما از عشق لیلی و مجنون هم شدیدتر است و بعضی وقتها همچین می زنیم به تیپ هم که انگار تا همدیگرو نکشیم راحت نمی شیم(پناه بر خدا).

محمدجواد هم که چند روز است همش درباره اسپانیا حرف میزند!!!.مثلاامروز صبح موقع صبحانه می گفت "من پنیر اسپانیایی میخوام مامان". ما که سر از کار این پسره در نیاوردیم.

مادر همسر و همسر هم دارند یک امر خیر راه می اندازند(خواهر من برای برادرشوهردختر عموی همسر)همین امروز فردا قرار شده مادر همسر ومادر داماد بروند برای دیدن خواهرم(توکل بر خدا).خواهرم شرایط عجیب و غریبی برای ازدواج دارد(دکتر باشد ودانشگاه آزادی هم نباشد) که این خواستگار خداراشکر همه را دارد.من  دلم کمی شور میزند میترسم این وسط اتفاقی بیفتد که همه چیز به هم بخورد اما باید خوشبین بود.

شب جمعه .آخر شب رفتیم آب معدنی بخریم که دیدیم بک عروسک فروش دوره گرد تعداد زیادی عروسک گوسفند را فضای سبز یک میدانگاهی چیده از دور کاملا به نظر طبیعی می رسیدند خیلی با نمک بودند همسر از ماشین پیاده شد وبرایم چند عکس گرفت و یکی از گوسفند ها را هم برایم خرید کلی غافلگیر شدم خوب چون دیگه عروسک بازی از سن من گذشته .اما وقتی که گوسفند کوچولو را توی دستم گرفتم احساس کردم به یک دختر کوچولوی شیطون تبدیل شدم خیلی خوشم آمد .الان هم گذاشتمش جلوی میز آرایش. خوشبختانه محمدجواد از گوسفنده زیاد خوشش نیامد وبهش کاری نداره.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:38 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها