سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این دلها همچون تنها به ستوه آید پس براى راحت آن سخنان تازه حکمت باید . [نهج البلاغه]
زن جوان خواهر زاده ی یکساله اش را به قلبش چسباندو دیدگانش را به زمین دوخت تا کسی اشکهایش را نبیند.

دلش هوای بچه ی خودش را کرده بود .از وقتیکه همسرش او را به خانه ی پدرش برگردانده بود یکی دو هفته می گذشت و او در این مدت بچه اش را ندیده بود .

دلش میخواست بچه اش را شیر بدهد حتما بچه هم شیر میخواست این را احساس می کرد.بچه ی خواهرش را بوسید و سر گرم بچه را به صورتش مالید.

همسرش معتاد شده بود .

زن جوان به همه چیز راضی بود حتی توهمهای مرد حتی کتک خوردنهای هر روزه اما نمی توانست از بچه اش دل بکند.

در منزل پدرش همه میگفتند باید بچه را فراموش کند تا بتوا ند جانش را نجات دهد. همسرش او را تهدید

 به قتل کرده بود .امابچه؟؟

همه می پرسیدند چرا اینهمه صبر کردی ؟بدن زن پر از جراحت بود.اما قلبش.امان از قلبش .قلبش فقط کوچولویش را میخواست .

هیچکس نمی دانست ظهر ها که بچه اش شیر می خورده ودر آغوشش می خوابیده زن خوشی احساس می کرده که امیدش میشده برای ادامه تحمل.اما آیا این منطق درست بوده؟منطق که نه جنون مادری.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر اساس زندگی واقعی یکی از دوستانم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:20 صبح     |     () نظر

چند ماهی از دوران نامزدی من و همسر گذشته بود وهمسر که خیلی تعریف دستپخت مرا از اطرافیانم بخصوص برادرم شنیده بود(که برنجی که بپزم در عرض یکساعت کپک میزند وکیک میپزم مثل نان بربری و...)از من خواهش کرد تا یک شمه از آشپزیم را نشان بدهم.ونکته مهم این بود که بعدش قرار بود بریم خرید .

همسر را برای شام دعوت کردم ویک خورش قیمه فوق العاده پختم از شانس پلویی که پخته بودم از پلوی کبابی های حرفهای هم بهتر شده بود و منوی مخصوص سرآشپز که یه نوع کتلت از برنامه آشپزی تلویزیون بود به همراه سالاد و دوغ.

وقتی که سفره راپهن کردم همسر خیلی ذوق زده شده بود ونشانه های رضایت  در چهره اش پیدا بود چند بار از مادرم پرسید تامطمئن شود که همه چیز راخودم درست کرده ام راستش آنقدر برادرم سربه سرم گذاشته بود که خودم هم باورم نمی شد توانسته ام  به این خوبی آشپزی کنم .

بعد از صرف شام قسمت هیجان انگیز که خرید بود فرا رسید همسر میخواست برایم النگو بخرد ولی راستش در خانه ما همیشه النگو بین خانمها موضوع مسخره وخنده بوده نمی دانم چرا ولی همیشه احساس می کردم که خیلی بی کلاس است برای همین در مقابل هر مغازه ای که می ایستادیم دستبندها را به همسرنشان می دادم و سعی می کردم به طور غیر مستقیم نظرم را بگویم تا جایی که سه دستبند بافته شده یکشکل با رنگهای متفاوت نظرم را جلب کرد (هنوز هم به نظرم دستبندهای زیبایی می آیند) اما چون قیمتشان زیاد بود از خریدشان صرفنظر کردیم وسعی کردیم دنبال چیز مشابهی بگردیم والبته آن چیز مشابه کذایی را در مغازهای در آنطرف خیابان پیدا کردیم لوله ای تو خالی و مات آممیخنه از طلای زرد وسفید و بیضی شکل البته من خیلی با دیدنش خوشحل شدم چون ترکیبی از سلیقه هر دومان بود .وبعلاوه باید اعتراف کنم که در آن زمان شیطان هم در درونم به توطئه مشغول بود ودر نتیجه چیزهایی را می پسندیدم که گرانتر از آنی باشند که همسر میخواست پول خرج کند .معمولا اینطوری نمیشدم اما آدم است دیگر .اما همسر دستبند را خرید.......

از روزی که آن دستبند رادست کردم ماجرا شروع شدهر کس که آن را در دستم می دید صورتش کج می شد و چون من تازه عروس بودم همه بر اندازم می کردند و از چیزهایی که همسر برایم خریده می پرسیدند ودر نتیجه آمار نظرات متاسفانه بالا بود ونمی دانم چرا حتی یک نظر مثبت هم مشاهده نشد وآنقدر بزرگترها از دو طرف ودوستان چیر گفتند که فقط مانده بود کتکم بزنند که بد سلیقه این دیگرچیست این که انگار بدلیست و....



بالاخره یک روز به گریه افتادم و همسر دلش سوخت ودستبند را برد فروخت وعوضش برایم دوتا النگو خرید وغائله ختم شد .اما هنوز هم که پشت ویترین طلا فروشیها می ایستم بعضی از طلا ها خودشان می گویند ماکتک دار هستیم.


____________________________________________

1-البنه من نسبت به آن موقعها خیلی عاقلتر شده ام

2-از همسر واقعا ممنونم که یکساعتی است با محمد جواد بازی میکند تا من به کارمورد علاقه ام بپردازم.(همسر تو باعث پیشرفت من می شوی)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:20 صبح     |     () نظر

آفتاب ای آفتاب ای آفتاب                            از نگاه بندگانت رخ متاب

بندگان را جز تو مولایی مباد                         بر تر از تو هیچ بالایی مباد

یا علی(ع)جان مقتدای من تویی                   فاش می گویم که مولایم تویی

در تو تصویر خدا را دیده ام                           در صدا صاحب صدا را دیده ام

ذکر مولایم علی(ع)اعجاز کرد                       عقده ها را از زبانم باز کرد

نام او سر حلقه ی ذکر منست                     کز فروغ او زبانم روشن است



الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین علی(ع)

عید میلاد امیرالمومنین مولی الموحدین بر امام عصر(عج)وتمامی شیعیان عالم مبارک باد.

از همینجا این عید رابه تمامی پدران گرامی مخصوصا پدر خودم وپدر همسر و پدر بزرگهایمان تبریک می گویم.

از همینجا این عید را از طرف خودم ومحمدجواد به همسر تبریک میگویم.

امیدوارم تما می پدران با تمسک به این الگوی والا فرزندانی شیعه و ولایت مدار تربیت کنند.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:19 صبح     |     () نظر

خانم مسلمان 32 ساله آبستنی که به علت با حجاب بودن مورد توهین جوان بی‌ادبی قرار گرفته بود و به همراه همسر و پسر خردسالش برای شکایت در دادگاه حاضر شده بود، مورد حمله متهم قرار گرفت و جلوی چشم فرزند خردسالش، همسر، قاضی پرونده و دیگر کارکنان دادگاه به طرز فجیعی با چاقو به قتل رسیدند.

متأسفانه، همسر وی نیز که به دفاع از او برخاسته بود، به اشتباه مورد شلیک پلیس قرار گرفته و اکنون در شرایطی بحرانی در بیمارستان است. همچنین بچه خردسالشان که شاهد این ماجرای فجیع بوده، برای معالجه تحت نظر روانشناس است.

"مروه الشربینی" همسر وابسته فرهنگی مصر در یکی از دانشگاه‌های آلمان بود و در یک دادگاه درجه دو در ایالت درسن آلمان در حال پاسخگویی به قاضی بود که مورد حمله" آلیکس دبلیو" قرار گرفته و با هجده ضربه چاقو در دم جان باخت.

این خانواده مسلمان اهل مصر هستند و برای انجام تز دکترای خود به آلمان آمده بودند و تنها گناهشان با روسری بودن این خواهر مسلمان بوده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مینا:

خواهرم مروه شهادتترا تسلیت می گویم.امیدوارم خون تو باعث بیداری کسانی شود که قدرتهای مستکبر را حامی جهان می پندارند.

امیدوارم کسانی که چشمانشان را بسته اند وگوششان را به صدای نفرت انگیز آزادی از سوی غرب و خودباختگان غربی سپرده اند برای لحظه ای چشم بگشایند و ظلمی را که بر تو از سوی این به ظاهر آزادی رفته ببینند.

عزیزم  متاسفم که آنجا نبودم تا با اهدای جانم از تو واز راه پاکت حمایت کنم .در عوض پلیس آلمان که فریادحقوق بشرش گوش دنیا را کر کرده آنجابود واجازه داد آلیکس قاتل??ضربه چاقو بر بدنت وارد آورد وسپس همسرت را هدف گلوله قرار داد.چه پلیس شرافتمندی!!!

شنیده ام که قاتلت تورا تروریست خطاب کرده بود !!! چه مضحک انگار تمامی تعریفها دگرگون شده اندو جایشان را به متضادهایشان سپرده اند.

و امیدوارم کسانی که در کشور ما باراحتی و آزادی می توانند از نعمت حجاب بهره مند شوند قدر آن را بدانند و بدانند در تمامی تاریخ چه خونها ریخته شده و چه مجاهده ها شده تا ما بتوا نیم آزاد باشیم وآزادانه وظایف شرعیمان را که با فطرتمان سازگار است وباعث تقربمان به معبود می شود را انجام دهیم.

ودر آخر از خداوند متعال تقاضای بهبودی برای همسرت مینمایم تا بتواند سرپرستی دردانه ات را به عهده بگیرد و برایش داستان حماسه حجاب و مظلومیت تو را بخواند .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:18 صبح     |     () نظر

دیروز تولد محمد جواد بود .کلی فکر کردیم تااینکه به این نتیجه رسیدیم که اگه براش یه تولد کوچولو بگیریم  بهتره چون توی جشنهای بزرگ معمولا به بچه ها کم توجهی میشه و در نتیجه زیاد بهشون خوش نمیگذره.

بعد قرار شد خودم براش کیک بپزم .اونم چه کیکی! تو همه ی مراحلش خودش دخالت داشت .کیک گردو وکاکائو پختیم اما متاسفانه با وجود قالب تفلن کیک درسته در نیامد وقلوه کن شد ناچار به فکر ترمیم افتادیم وبا روکشی از کاکائو کیک را ترمیم کردیم اما خود محمدجواد واقعا از این کار لذت برد و کلی خندید وشیطنت کرد.در آخر هم خود قند عسل کیک تولدش را با اسمارتیز تزیین کرد.

ژله ی لیموهم درست کردیم ومنتظر شدیم  تا همسر آمد بعد از شام و نماز ساعت تقریبا ?? بود که جشن را شروع کردیم محمدجواد اولش میترسید کلاه شیپوری سرش بگذارد ولی وقتی که دید من وهمسر کلاه سرمان گذاشتیم مطمئن شد اتفاقی برایش نمی افتد و رضایت داد.کلی عکس انداختیم .بهترین قسمت برای محمدجواد فوت کردن شمعها بود که خیلی خوشش آمد ما هم چند بار شمعها را روشن کردیم تا حسابی خوشحالی کند.بعدهم باترس ولرز داخل آپارتمان فشفشه هوا کردیم که باعث شد همسر کمی عصبانی شود.

و بالاخره یک سینی چای و کیک و ژله آنهم با آن شام مفصلی که ما خورده بودیم (باقالی پلو با مرغ) .به قول همسر حسابی زیاده روی کردیم.

آماده ی خواب میشدیم که همسر تازه متوجه سطل آشغال شد که نزدیک بود فوران کند. شلوار بیرونش را پوشید که آشغالها را ببرد که یکدفعه محمدجواد با شادی زایدالوصفی گفت "آخ جون داریم میریم خرید"برای اینکه شادیش را خراب نکرده باشیم من هم حاظر شدم ویک ماشینگردی شبانه رفتیم برای محمدجواد لالایی خواندم و پسرم خوابید .خواب آرام او مرا در افکارم غوطه ور کرد با دیدن چهره ی آرامش  به یاد تمام مادرها وبچه هایی افتادم که به نحوی از هم دورند . به یاد پسر مروه الشربینی افتادم به یاد دوستم که در پستهای قبلی در موردش نوشتم وحتی زنانی که بچه دار نمی شوند .میدانم حتما مصلحتی در همه ی اینها هست حتی برای خودم که تربیت پسرم امتحان بزرگی برایم است اما از خداوند مهربان تمنی میکنم به حق چهارده معصوم که در نزدش صاحب آبرو هستند به همه ما انسانها صبر وطاقت و هدایت عنایت فرماید تا سر بلند از امتحان بیرون بیاییم ودر مصیبتها دستمان را بگیرد و سایه ی حمایت و رحمتش را بر سرمان بگستراند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:17 صبح     |     () نظر

صبح حالم خیلی بد بود یکی دو روزه گلوم درد میکنه. از اون آدمایی هم هستم که اگه مثلا سرما بخورم اینقدر خوب نمیشم  که تا نزدیک اون دنیا برم بعد که همه نا امید شدن و حسابی درب و داغون شدم ویک ماه مریضیم طول کشید اونوقت کم کم شروع میکنم به خوب شدن.بازم خدا روشکر

و حالا دوباره مریض شدم .صبح اینقدر عصبانی بودم وحالم بد بود که نگو همسر هم کمی غر میزد البته مسائلی که سرش غر میزد دیگه میرن که جزئ جدا نشدنی زندگی من بشن به هر حال من هم جوش آوردم جوش آوردنی نزدیک بود جنگ جهانی سوم به راه بیفتد (گریه و داد و فریاد و...).

که همسر یکی دو دقیقه ساکت شد و بعد یک دفعه اومد توی اتاق یکی دوجمله با یه لحن عجیبی گفت که یکدفعه احساس کردم می خوام ببخشمش یعنی بخشش که نه انگار اصلا چیزی به اسم جر و بحث پیش اومده توی حافظه ام نبود.

الان که اینارو می نویسم واقعا احساسم نسبت به همسر مثل همون روزیه که برای بار اول دیدمش نه فکر میکنم الان هم بیشتر دوستش دارم هم بیشتر براش احترام قائلم.

الان یکی دو ماهه که همسر خیلی با من مهربانتر شده خیلی بیشتر از قبل .با اصرار توی کارای خونه کمکم میکنه .تشویقم میکنه که وبلاگم و بروز کنم .برای محمد جواد بیشتر وقت میذاره  وخلاصه کلی نمونه شده.

همسر ممنون که برای بهتر شدن زندگی اینقدر تلاش میکنی. برات دعا میکنم بری بهشت.این دنیا هم ایشالا میلیاردر بشی ویه لکسوس بخری بایه لپ تاپ جدید(آخه اینا آرزوی همسره)وحسابی خوشحال بشی.

 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

?-شهادت مظلومانه امام موسی کاظم (ع) را تسلیت میگویم.

?- پیشنهاد میکنم زندگینامه حضرت موسی بن جعفر(ع) باب الحوائج را بخوانید.که واقعا خواندنی است.وپر از مظلومیت ودرد .وچقدر ایشان مقاوم ومهربانند(خداوند در قیامت ما را ازشرمندگان شما قرار ندهد یا مولای من)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:16 صبح     |     () نظر

همسر میگه تو زن عجیبی هستی اما خودم فکر میکنم همه آدما عجیب و منحصر به فردند.

راستش من مثلا از قدم زدن توی طبیعت مخصوصا توی شب بدم میاد احساس مرگ بهم دست میده نمیدونم چرا ولی حالم بد میشه عوضش دوست دارم یه جایی که مردم هستن ومغازه زیاده قدم بزنم و جلوی تک تک مغازهها هم وایسم.

یا مثلا دلم نمیخواد با یه ایل آدم و دک و دوستای همسر برم مسافرت کلا زیاد دوست ندارم برم مسافرت دوست دارم آخر هفته ها خونه باشیم شبا تادیر وقت فیلم ببینیم غذاهای جدید بپزیم محمدجوادو ببریم پارک صبحها تا لنگ ظهر بخوابیم...

یا اگه همسر یه دفعه ببردم توی یه مغازه ی بزرگ لباس فروشی وبگه هر کدومو که بخوای همین الان برات میخرم یکدفعه احساس پوچی بهم دست میده و دیگه از هیچکدوم از لباسها(طلا و...........)خوشم نمی یاد.

بجای شلوغ کردن و این ور واون ور رفتن و ... دوست دارم بنویسم یا کتاب بخونم و کلا ترجیح می دم وقتمو تو خونه بگذرونم.

زیاد سر به سر همسر نمی ذارم اگه ازش بخوام چیزی بخره و قبول نکنه سعی می کنم فراموشش کنم.

از کله پاچه به طرز وحشتناکی متنفرم اما چون مادرم نفرینم کرده که با یک مرد کله پاچه خور ازدواج کنم همسر عاشق کله پاچه اس منم به احترامش چند بارخوردم ولی همسر میگه اینجوری قبول نیست بیا ببین توی مغازه ی کله پاچه فروشی دخترا چه لقمه های بزرگی میخورن نه مثل تو یه لقمه کوچولو!!!(از همینجا از همه ی خانمهای محترم عاجزانه خواهش میکنم دست از اینکارشان بردارند مگه زن میره تو مغازه کله پاچه میخوره)

وقتایی که پسرمونو میبریم پارک اگه پارک خلوت باشه همسر میگه بیا ماهم سوار وسایل بازی بچه ها بشیم اما به نظر من خیلی زشته آخه فکرشو بکنین یه خانم چادری ساعت 11 شب باچادر سوار اله کلنگ بشه یا باچادرش از روی سر سره پیچپیچی  هورری بیاد پایین ...عین کابوسه نه؟



______________________________________________

1-محمد جواد بیدارشد باید برم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:15 صبح     |     () نظر

         

امروز صبح که از خواب بیدار شدم و پنجره را باز کردم هوا آنقدر تمیز بود و آبی آسمان آنقدر شفاف وزلال بود که میشد بوی بهشت را احساس کرد .

باغچه غرق در گلهای رز رنگارنگ شده وجلوه ی خاصی به حیاط داده .برای دیدن گلها روزی چند بار پشت  پنجره می روم وبا خودم فکر میکنم سبب خلقت اینهمه زیبایی چه بوده ؟ انگار خداوند مهربان میخواسته به اینوسیله بندگانش را نوازش کند . ازخودم خجالت می کشم از لحظاتی که بدون یاد وذکر معبودم گذرانده ام از دقایقی که در بیخبری سپری میشوند . از ثانیه هایی که خودم و نفسم را بر خواست پرودگار مهربانم ترجیح داده ام بیزارم آنهم معبودی که علاوه براحتیاجات ضروری زندگی حتی به فکر تجملات شادی بخش زندگیم هم بوده .

امروز میخواستم محمدجواد را به مهدکودک ببرم  اما ناقلا آنقدر قشنگ خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم چند بار رفتم به سراغش اما فقط پتویش را رویش کشیدم و بر گشتم . تا حالا وابستگی بیش از حد او به من مانع مهدکودک رفتنش بود حالا خودم دلم نمی آید ازمن دور شود.نمی دانم بعدا چه جوری میخواهد مدرسه برود.

      


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:14 صبح     |     () نظر

           چند روزی است که کنار ما نیستی . چقدر خانه بی تو سوت و کور و دلم  بی فروغ است حتی کلمات هم از ذهنم می گریزند دیشب باخودم فکر می کردم چه مسولیت سنگینی به دوش داری .مسولیت نگهداری ودفاع از ما و برای همین است که وقتی تو هستی من مثل دختربچه های بازیگوش شیطنت میکنم اماالان حتی وقتی که در آشپزخانه آشپزی میکنم یا درس میخوانم احساس میکنم که چیزی عوض شده و باید بیشتر مواظب باشم .شبها هم در حالت آماده باش مخوابم که اگر اتفاقی افتاد سریع بتوانم عکس العمل نشان بدهم. بعلاوه اینکه مامان ها و بابا هایمان هم آماده باشند ومرتب زنگ میزنند.بابای من که دوبار به ما سر زده .

           جدای از این حرفها وقتی که به خانه میآیی ومحمد جواد به استقبالت می آید انگار تازه روز ما شروع شده . اگر بازهم به اینها فکر کنم حتما گریه ام میگیرد.

           راستی من دارم کم کم در مورد انتخابات نگران میشوم . خدا کند که جوانها(مخصوصا)عاقلانه تصمیم بگیرند.به نظرم دراین چهار سال سختیهایی بود(توی دوره های قبل هم بود )اما یه چیز مهمی بود که دل آدم را گرم می کرد آنهم استواری وقاطعیت آقای احمدی نژاد در مقابل استمارگران نوین بود. من دوباره به ایشان رای میدهم .

      


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:13 صبح     |     () نظر

تمام رنجهامان تاوان آن سیلی است ...

آه ای ستون سترگ ومهربان کائنات

چهره ی کبود تو

راز اعتراض ملائک بود .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:12 صبح     |     () نظر

<   <<   6   7   8   9      >
درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها