محمدجواد:ماکارونی
مینا :ماکارونی که تازه پختم یه چیزه دیگه بگو.
محمدجواد:(بعد از کلی فکر )من یونجه با پودر سیر می خوام.
مینا:چییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!!!
کلمات کلیدی:
قبل از هر چیز از خدای بزرگی که این روزها دستم را گرفته بیش از قبل با وجود اینکه من گناهکارم ممنونم.خدایا امیدوارم این نعمتها از در لطفت باشد . معبودا من گناهکار جاهل را گرفتار سنت استدراج نکنی که هرچند بدم اما طاقت قهر تو را ندارم .مرا به آنچه خیر و سعادت دو دنیا در آنست هدایت بفرما.
دیشب ساعت نزدیکای هشت و نیم بود که خانم مدیری که قرار بود درمدرسه شان مشغول کار شوم به موبایلم زنگ زد .تردید داشتم که اصلا با او صحبت کنم یا نه(به چند پست قبل که مراجعه کنید کل موضوع دستتان می آید).اما همسر گفت "جواب بده درست است که صرفنظر کرده ای ولی شاید کار واجب داشته باشند" . بعد از سلام و احوال پرسی خانم مدیر گفتند کسی را تا امروز پیدا نکرده اند که مربی پیش دبستانیها شود واز من خواست تا فعلا با محمد جواد سر کلاس بروم تا کسی را پیدا کنند.
دست و پایم یخ زد یکدفعه احساس بچه ای را پیدا کردم که باید برای اولین بار به مدرسه برود .دیشب تا صبح هم حالت خواب و بیدار داشتم کمی هم گیج بودم . شاید اینجا ننوشته باشم ولی من همیشه دلم می خواسته که معلم شوم بخاطر رابطه جالبی که بین معلم ودانش آموزان وجود دارد رابطه آموزش و فراگیری.اما همیشه فکر میکردم به دبیرستانیها ریاضی درس بدهم وکلا آموزش ریاضی برایم هیجان خاصی داشته همیشه.اما خوب هیچوقت نتوانستم درمدرسهای اینکار رابکنم(با وجود پیگیری های فراوان).
سرتان را درد نیاورم امروز با محمدجواد رفتم به مدرسه و برای یکروز معلم کوچولوهایی شدم که دیروز از خدا خواسته بودم که لا اقل بتوانم ببینمشان همانهایی که صبح وقتی آمدند انگشتان کوچکشان یخ زده بود همانهایی که دیشب از خدا خواسته بودند که خانم معلمشان مهربان باشد .من هم مهربان بودم با همه شان حتی با محمدرضا ومهدیار که ناقلا بودند حتی با امیر حسین وسامان که گریه کردند وبا مادرهایشان به کلاس آمدند وحتی با رضا که شلوار لی پوشیده بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود و حتی با رضایی که پیراهن نارنجی پوشیده بود وخیلی حرف می زد.آنقدر مهربان بودم که موقع رفتن بچه ها به مادرهایشان میگفتند ما خانم را دوست داریم .و یکی دوتا از مادرها از خانم مدیر خواسته بودند مرا هرطور که هست نگهدارد وبعضی ها هم به خودم گفتند.
امروز گذشت ساعتی پیش داشتم نقاشیهایی را که بچه ها از من کشیده بودند به همسر نشان می دادم کلی خنده اش گرفته بود.دلم برای همه شان تنگ می شود دیگر آرزو ندارم سر کار بروم دنبالش هم نمی روم می خواهم درس بخوانم ویک زن خانه دار موفق باشم دیگر از کلمه خانه دار بدم نمی آید .آنچیزی که دنبالش بودم بدست آوردم . وخوشحالم و خوشبخت و این احساس خوب را هدیه ای از جانب خدا می دانم.
_________________________________________
1- برای فردای بچه ها معلم جدید پیدا شد.
2-همسر بمیرم برایت که اینهمه سختی میکشی و کار میکنی تا ما راحت زندگی کنیم .امروز فهمیدم که کار بیرون از خانه چقدر آدم را خسته می کند.
3- در پستهای بعدی نقاشیهایی را که بچه ها از من کشیدند نشان خواهم داد.
4- محمد جواد در تمام مدتی که در کلاس بودم یا نق زد که برویم یا بغلم بود .دوبار هم رفت دستشویی واقعا با اینکارهایش نمی شد یکسال دوام آورد .اما دوباره مبارزه را شروع میکنم با یددست از لوسبازی و وابسته بودنش بردارد. برای خودش و آینده اش.
کلمات کلیدی:
محمدجواد بعد از دو ماه که باهم رفتیم مهدکودک بالاخره تصمیم خودش را گرفت .آن هم تصمیم کبری!! در مهد نماند که نماند .و من ناچار شدم که کوتاه بیایم و در خانه بمانم حالا روزم را با ظرفهایی که باید چند بار در روز بشویمشان و قابلمه ها وغذاهایی پر از ایراد و رختهای شسته و نشسته و اتونشده هاو سرامیکهای پر از لک و جاروبرقی و ..... میگذرانم.
حسابی غر غرو شده ام .
عصر انشاالله میروم امامزاده زیارت . اینجوری بهتر میشوم وسبکتر دلم برای آغوش خدا تنگ شده. مثل بچه های کوچک لجباز شده ام .فقط بوی خدا بوی محبت او آرامم میکند .هنوز هم برای اینکه نتوانستم بروم سر کار دلم رنجیده است .
دلم میخواهد هزار صفحه غر بزنم.اما خودم را کنترل میکنم. اینجوری بهتر است .باید برای فردا سبزی خوردن بخرم .پاک کردن وشستن سبزی خوردن شادی می آورد جدی می گویم امتحان کنید .باید کارهایی را انجام بدهم که احساس مفید بودن و اعتماد به نفسم را افزایش دهند.
به خودم: مینا فراموش نکن در زندگی همه آدمها شکست هست شکست و چیزهایی که دوست نداریم ازما و زندگیمان جدا نمیشوند .اصلا زندگی یعنی همین. پس به چیزهایی که داری فکر کن نعمتهایی که خدا به تو داده و ساده از آنها میگذری اما شاید خیلی ها حسرتش را داشته باشند.
خدایا غر زدنهای من از ناشکری نیست مرا ببخش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- همسر بازهم حلقه ات را در خانه جا گذاشته ای .اشد مجازات در انتظارت است.
?-از دوستانی که نوشته های این روزهای مینای بداخلاق را میخوانند عذر می خواهم.
کلمات کلیدی:
بالاخره پائیز آمد با روزهای پر از دلتنگی اش با بارش ها و هوای ابری اش .
وچقدر زود روزهای سرخ و صورتی سال گذشت .
همیشه دلم میخواست روز آخر شهریور کش بیایید و تمام نشود .از پائیز خوشم نمی آید . از فصلهای سرد که بوی غم میدهند خوشم نمی آید دلم میخواهد برای همه عمر در بهارهای سالهای مختلف غوطه ور شوم و همانجا بمانم .بمانم و غرق شوم.
در اولین پائیزی که با همسر بودم بهش گفتم چه احساسی در مورد پائیز دارم و گفتم که پائیز که میشود چقدر بیشتر به حمایت و محبتش احتیاج دارم . همسر خندید.
چند روز پیش همسر میگفت می خواهی برویم در یک کشور استوایی زندگی کنیم که پائیز و زمستان نداشته با شد . من خندیدم (کجا برویم همسر ریشه ما اینجاست .هویت ما اینجاست.وطن ما اینجاست.فرزند ما اینجا متولد شده.چطور برویم ؟چطور؟).
پائیزتان بهاری.
کلمات کلیدی:
مدرسه نشد. یعنی محمد جواد نگذاشت .نموند نه تو مهد کودک نه پیش مامانم .حتی برای یک ساعت.کار مورد علاقمو از دست دادم . اما احساس تنهایی و غم نمی کنم چون آدمای خوب اطرافم نگذاشتن که توی لاک غم و غصه فرو برم. دوباره سعی میکنم هم به برای خودم هم برای پسرم .
?-از مامانم و بابام و خواهر بزرگم و مادر همسر و همسر و خانم م بخاطر حمایت هاشون ممنونم.
کلمات کلیدی:
دیروز که محمد جواد را برده بودم مهدکودک. خانمی با دخترش برای ثبت نام آمدند و بعد از استقبال قابل توجه و توام با احساساتی که خانم م از این مادر ودختر به عمل آوردند متوجه شدم که دختر کوچولو از بچه های مهد کودک است و چون مادرش فرهنگی است تابستان را در خانه مانده .دخترک صورت خیلی زیبایی داشت واقعا آدم را یاد عروسکها می انداخت چشمهای سبزو موهای بلندزیتونی روشن خاله ها هم وقتی فهمیدند که عروسک مهدکودک آمده یکی یکی آمدند و او را بوسیدند اما دخترک عجله داشت تابرود کلاس و بچه ها را ببیند.
یکی از خاله ها کمک کرد تا بچه کفشش را در بیاورد و به کلاس برود.وقتی که رفت مادرش به خانم م گفت "راستش دلیل اینکه دخترم را در تابستان نیاوردم مهد این بود که میخواستم حال و هوای این پسره آ.ص از سرش بیرون برود چون هر شب خواب این پسر را میدید و یکبار هم گفت که با هم قرار ازدواج گذاشته اند"
دختر ?ساله و پسر ? ساله .
همه خندیدند.
و بعد که دختر از کلاس برگشت هنرنمایی کرد و باله رقصید.
همه تشویقش کردند.وخانم م هم گفت پسرهای کلاس برای بازی کردن با این دختر دعوا میکنند .حتی برایمان تعریف کرد یکباریکی از پسرها دست دخترک را گرفته وبه دفتر مهد که شلوغ هم بوده برده ودر مقابل سایر پدر و مادرها گفته ببینید این دختر چه صورت زیبایی دارد.
دلم برای معصومیت دختر سوخت .محور تربیت بچه بر زیباییش گذاشته شده چیزی که بسیار فانی و گذراست .ای کاش به استعدادش در آموزش علوم یا زبان یا ... هم توجهی میشد.ایکاش که به ارتباطش با خدا و سعادت اخرویش هم توجهی می شد. بیچاره عروسک مهدکودک.
کلمات کلیدی:
صبح روز بیستم من و محمد جواد هنوز خواب بودیم(ساعت ??صبح)که تلفن زنگ زد .خواب آلود گوشی را برداشتم
آن سوی خط:سلام خانم ... خوب هستید ببخشید مزاحم شدم
مینا:(خواب آلود)سلام . خواهش میکنم. ببخشید شما؟
آ.س.خ:از مدرسه شهید س تماس میگیرم خانم.
مینا:بله بله .سلام علیکم بفرمایید.
آ.س.خ:میخواستم بگم ما برای کلاس پیش دبستانی به یک مربی احتیاج داریم البته صدهزارتومن بیشتر حقوق نمی دهیم. بیمه هم بعد از یکسال یعنی در واقع برای سال بعد اگر موافقید فردا تشریف بیاورید مدرسه.
مینا:باشه ممنون.
آ.س.خ:فعلا خداحافظ
مینا:خداحافظ
اولش یه کمی تردید داشتم قبول کنم خوب راستش من سابقه تدریس در پیش دبستانی را ندارم و میدانم که قواعد خاص خودش را دارد امابا خانم م (مدیر مهد محمدجواد)مشورت کردم وراهنماییهای مفیدی ازشون گرفتم .روز بیست ویکم هم رفتم مدرسه وقرار شد از اول مهر کارمو شروع کنم با نه تا پسر کوچولو که مطمئنم از حالا دارن نقشه میکشن که حسابی سر کلاس شیطونی کنن.
فقط یه چیزی نگرانم میکنه اونم رعایت همه وظایفم به نحو خوبه.دلم نمی خواد تعادل به هم بخوره یا حقی ضایع بشه.توکل به خدا .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
?- از نظرات صاحب نظران وراهنمایی های ارزنده شما استقبال می شود.
?- از من برگه گزینش خواسته اند کسی در این مورد اطلاعاتی دارد؟
?- چند روز بیشتر از این ماه عزیز باقی نمانده قدرش را بدانیم.
?- التماس دعا.
کلمات کلیدی:
دیشب شب فوقالعاده ای داشتیم مادر و پدر و خواهر و برادر همسر ومادر و پدر و خواهرها و برادر من افطاری منزل ما بودند.
دیروز از صبح که بیدار شدم مشغول تدارک مراسم شب بودم تقریبا عصر بود که مادرم تلفن زد و گفت "اگر کاری داری برای کمک بیایم"من هم از خدا خواسته قبول کردم .وقتی مادرم آمد اعتماد به نفس عجیبی در خودم احساس کردم والبته کمک مادرم کارها را برایم خیلی راحتتر کرد.هنوز هم وقتی در کنار مادرم آشپزی میکنم احساس کاراموزها را دارم وهمه چیز را می پرسم انگار نه انگار که چند سالی است خودم به تنهایی آشپزی کرده ام.
برای افطار سوپ جو وشله زرد به همراه نان و پنیر و سبزی و خرما و زولبیا و بامیه و( آش دوغ که مادر همسر آوردند) وبرای شام هم چلو کباب کوبیده(که البته کباب را همسر از بیرون گرفتند)وسالاد و ماست و موسیر و ژله.
بعد از شام هم بستنی و شیرینی خامه ای (که پدرم آوردند) و چای .فکرش را بکنید چه اوضاعی بود .
از آنجا که خانمهاو آقایان از بدو ورود از هم جدا شدند خانمها فرصت پیدا کردند کلی صحبت کنند وبخندند و با هم راحت باشند . خواهر همسر و خواهر بزرگتر من هم ظر فها را شستند و در حین شستن ظرف کلی شوخی کردند و خندیدند و مدام به هم میگفتند (خواهر اینقدر ریا نکن).
محمد جواد هم که اصلا شام نخورد .نمی دانم چرا چند وقت است اینقدر با من مهربان شده و مرا با الفاظی مثل(مامان خانومی) یا (مامان جونم) خطاب می کند !! خدا به خیر کند.
خلاصه وقتی که مهمانها رفتند کلی من و همسر در دلمان احساس شادی کردیم .شادی از اینکه این همه شادمانی در خانه ما و میهمانی ما برای عزیزانمان بوجود آمد.البته به نظر می رسد خبر های خوشی هم در راه باشد.
امروز صبح باخبر شدیم خواهر همسر در آزمون کارشناسی ارشد قبول شده.
خودم هم که همین امروز از جواب امتحاناتم باخبر شدم قبول شده ام با نمره های خوب(خدایا شکرت).
کلمات کلیدی:
امروز یه پیامک بدستم رسید که وقتی خوندمش خیلی دلم شکست گفتم اینجا متنشو بنویسم واز هرکسی که خوندش و دلش شکست خواهش کنم برای ظهور منجی بشریت و منتقم خون شهدای روز عاشورا حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) دعا کند.
" می گویند وقتی آب مینوشی بگو یا حسین
اما این روزها که آب می بینی و نمی نوشی آرام بگو یا اباالفضل "
کلمات کلیدی:
این روزا عجیب عصبانیم . مثل بمب آماده انفجار . البته همسر هم یک کمی سر به سرم گذاشته توی این دو روزه و مزید بر علت شده .
میهمانیهای ماه رمضان هم که هر چه باشکوه تر در حال برگزاری است.با میهمانی و افطاری موافقم چه میزبان باشم و چه میهمان اما فکر میکنم نباید غفلت انگیز باشند .
محمدجواد مریض شده (گلودرد دارد) . برایش غمگینم طفلک سرفه های بدی می کند. اما از وقتی که مهدکودک می رودکمتر نق می زند و شادتر است.
امشب افطاری مهمان یکی از دوستان همسر هستیم. آدمهای خوبی هستند . دوتا بچه هم دارند به همسر گفتم ممکن است محمدجواد بچه هایشان را مریض کند بهتر است امشب را کنسل کنیم اما همسر اصلا التفاتی نفرمودند. (همسر همین کارها را میکند که باعث میشود عصبانی شوم .)
از جزئ قرآنم هم عقب افتاده ام. چند روزی است که درس هم نخوانده ام. از دست خودم حسابی عصبانیم.
چند وقت است دستپختم تعریفی ندارد .تمام سعیم را می کنم اما آنچیزی که باید بشود نمی شود .
محمد جواد می خواهد لباسش را عوض کند .دیگر نمی گذارد بنویسم(غر بزنم).بهتر.
کلمات کلیدی: