پریشب بعله بران خواهر آقای خونه بود . البته مراسم خصوصی بود برای تسریع و تسهیل در ایجاد تفاهم در امر مهریه و...
البته خانواده داماد هم خیلی رفتار خوبی نشان دادند و مراسم به خوشی و خوبی به پایان رسید.
***
اگرچه اینجور مراسمها معمولا بدون حاشیه نمیباشد (بالاخره جناب شیطان که نمیتواند اجازه دهد کار خیر بی آشوب به انجام رسد!).
یاد مراسم خودمان افتادم که خیلی باحال بود . مهریه مورد تقاضا نجومی و غیر منطقی نبود اما ...
البته برای خودم شخصا مهریه اصلا مهم نبود .دختری بودم که مدام سرم توی کتاب و درس بود با آرزوهای بزرگ (که استاد دانشگاه بشوم) وچیزی از زندگی آنهم از نوع مشترکش نمیدانستم .سالهای دانشجویی بود و افکار دانشجویی عاشق آنالیز ریاضی و ریاضی عمومی پیشرفته بودم .شبها موقع خواب کتابم را میبستم و زیر بالشم میگذاشتم و تا بیدار میشدم کتابم دستم بود ...
اما مراسم بعله بران چهره جدیدی از زندگی را همراه با یک شوک بزرگ نشانم داد .
یکی از اقوام آقای خونه که با دختر دم بختشون تشریف آورده بودند به طرز آشکار سعی در به آشوب کشیدن مراسم داشت و مدام این جمله را میگفت که"ما همین الان اگه خواستگار بیاد حاظریم دختر خودمونو با 14 سکه عروس کنیم!!!!"
پدر آقای خونه هم که چه عرض کنم ؟ حتی ایشون در جواب عموی من که مهرالمثل(مهریه دخترانی هم شان و مانند من.که منظور خواهر همسر بودند) را مطرح کردند پدر همسر گفتند"مثل داریم تا مثل .کجا این دختر هم شان دختران من هستند؟"
مادر همسر هم که در لابلای جمیعت زمزمه شان به گوش میرسید که بالهجه اصفهانی میگفتند"نه .313 تا سکه خیلی زیادس".
و هرکس در هر گوشه ای به حراجم گذاشته بود .آبرو و ارزش و انسانیتم را . و من در آن میانه احساس حقارت و شرم میکردم از اینکه اینگونه مانند کنیزان به حراج گذاشته شده ام.
مادرم(این نعمت الهی) به داد رسید . پدرم راگوشه ای برد و گفت" هرچقدر راضی هستند قبول کن احترام دخترمان بالا تر از این حرفهاست .مهم اینست که این دوتا جوون حرفهاشون رو زده اند و همدیگر را پسندیده اند . صلوات را بفرست و بگذار سفره بیندازیم ."
پدرم هم پذیرفت البته بعد از کلی نامهربانی با مادرم ،چون نظر مادرم به ظاهر عقب نشینی به چشم می آمد در آن بهبوهه به جنگ شبیه!!!
پدر پذیرفت . اوضاع آرام شد مهریه مورد تفاهم 200سکه شد .چهره ها آرام تر شد . خانواده داماد اجازه محرمیت عروس و داماد را خواستند .پدرم اجازه نداد .پدرمیخواست فرصتی دوباره برای اندیشیدن داشته باشم . همه با رخوت و احساسی خفه کننده خداحافظی کردند و رفتند . گفتم ای کاش قبول نمیکردید نه به خاطر مهریه بخاطر اینکه میترسم نتوانم زندگی کنم .میتریم نتوانم با این خانواده کنار بیایم . پدرم حرفی زد که آویزه ی گوشم شد .گفت" (خراب کردن ساده است .اگر میتوانی بساز.)"
من به فکر افتادم که بسازم که خوب باشم بخاطر خدا و بخاطر خوبیهایی که میدانستم در وجود آقای خونه هست بخاطر چشم پاکش بخاطر اهل نماز و روزه بودنش بخاطر خوش خلقیش ...
آقای خونه با پدرم تماس گرفت و عذرخواهی کرد به خاطر اتفاق پیش آمده .فردایش هم رفته بود به محل کار پدرم وکلی صحبت کرده بودند(وخلاصه یک ماله بزرگ روی تمام وقایع کشیده بود وناصافی ها را از بین برده بود). بعد هم یک شب تنها آمد خانه ما و خواست که آنچه پیش آمده را فراموش کنم با والدینش هم مهربان باشم بعد هم اضافه کرد"فکر کنید امشب من برای بعله بران آمده ام همان 313سکه را هم قبول دارم . بقیه را فراموش کنید"
مادرم اشاره کرد که شیرینی تعارف کن. وچقدر همسر کار شیرینی کرد ...
حیف که بعد از آن هم هر مراسمی داشتیم پر حاشیه بود و حیف که این حافظه لعنتی فراموشی ندارد تا لحظه هایی را که دلم میشکند فراموش کند...
***
خدا رو شکر که مراسم پریشب آرام بود .من خودم از کسانی هستم که توی اینجور مراسم حتی اگر لازم باشد از آبرو مایه میگذارم تا آرامش دل عروس و داماد آرام بماند ... چون معتقدم برای زندگیشان نیازش دارند...
0- حرفهای تلخ در آن مراسم زیاد گفته شد بیشتر نمیتوانم بنویسم.
1-بعضیها عجیب روی اعصابم راه میروند .فکر کنم از ایادی شیطان باشند!!!
2-دیشب کمی من و همسر نمک به زندگیمان زدیم.(عذاب وجدان دارم .من مقصر بودم.)
3-اگر راهکاری دارید که بشود بعضی خاطرات را شیفت دیلیت کرد بگویید که بشدت نیازمندم.
4-مهریه خواهر همسر (یک جلد قرآن +مهریه حضرت زهرا(س)+313سکه بهارآزادی+سه دنگ خانه +آینه و شمعدان).
کلمات کلیدی: