امتحانها تموم شد و برگشتم خونه .ایندفعه مامانم اینا مشهد بودن و برای امتحانا مجبور شدم محمدجوادو بذارم پیش آقای خونه.اولش یه کم دلم شور میزد که آیا با هم کنار میان یا نه .اما حالا که برگشتم میبینم که خیلی هم بهشون خوش گذشته .
شب اولی که رفتم قم از خوابگاه زنگ زدم خونه محمدجواد یه حرفی زد که دهنم باز موند گفت "ای خدا حالا من چیکار کنم ؟چرا مامانم مرده؟" فکرشو بکنین .دوستام کلی خندیدند ولی راستش من مور مور شدم آخه این بچه که اصلا نمیدونه مردن یعنی چی این چه حرفی بود که زد؟
امتحانها رو همچین پشت سرهم برنامه ریزی کرده بودم (برای اینکه زودتر برگردم) که جای نفس کشیدن برای خودم باقی نبود.
بعد از امتحان آخر هم رفتم زیارت حضرت معصومه(س) .چه حال و حوایی داره حرمشون دلم میخواست ساعتها کنار ضریحشون بشینم ... بس که بوی بهشت میده حرمشون،بس که آرامش داره حرمشون...
امتحانها این ترم چند تا حاشیه هم داشت .اول اینکه یکی از خانمها وضع حمل کردن توی خوابگاه .من صبح اون روز که داشتم درس میخوندم یه لحظه که سرم رو از روی کتاب بلند کردم دیدم یه خانم داره رد میشه که از حال و روزش معلومه که نزدیکه نی نیش به دنیا بیاد به خودم گفتم چه کاری کرده با این حال اومده امتحان بده . شبش حالش بد شده بود(نگید چشمات شوره) طفلک هم مباحثه ایش هم که کنارش خوابیده بود از ترسش تمام عظلاتش گرفته بود و یه چیزی شبیه حالت فلج بهش دست داده بود خانومه رو بردن بیمارستان .هم مباحثه ایش رو هم بردن بهداری که تا شب خوب شده بود .نی نی هم یه گلپسر بود که ایشالا سرباز امام عصر(عج)باشه.
یه اتفاق دیگه هم اینکه یکی از خانومها بچه اش رو برده بوده حموم بچه افتاده بود و بیهوش شده بود آخرش هم نفهمیدیم چی شدن.الهی که به خیر گذشته باشه.
دیروز تولد همسر بود نشد براش تولد بگیرم اما براش یه پلاک طلایی رنگ خردیم (روش نوشته السلام علیک یا اباعبدالله)که بزنه به یقه ی کتش.
عوضش امروز میخوام براش یه کیک کاکائویی درست کنم .
امروز با محمد جواد رفتیم یه مهد قرآن جدید رو دیدیم به نظر خیلی خوب میومد اما راستش چشمم آب نمیخوره که این پسره کوتاه بیاد و اونجا دوام بیاره .
کلمات کلیدی: