محمدجواد:نه....بیا..بیا
مینا:خواهش میکنم
محمدجواد:پس عکس جوجو بیار
بالاخره حواسش پرت شد و رفت .اما انگار ذهن مرا هم خالی کرد.دوستش دارم رفیق باوفایی است فقط گاهی که بهانه گیر میشود وکمی اذیتم میکند.
ماهنوز تنهاییم همسرحسابی کنگر خورده ولنگر انداخته انگار نه انگار که ما منتظرش هستیم البته برای کار رفته ولی از تعداد تلفنهایش پیداست که خیالش از بابت ما راحت است.
امروزهرکس راکه دیدیم وبا هرکس که صحبت کردیم درگیر مسائل انتخابات بود ما هم کلی با آدمای مختلف بحث انتخاباتی کردیم .تقریبا هرکس را که می شناسم به دکتر احمدی نژاد رای میدهد.
یه مشکل فوق العاده بزرگ در آشپزخانه داشتم(?ماه است)با سینک ظرفشویی که تلاشهای من وهمسر در موردش بی نتیجه بود .دو روز است که بابا پروژه اش رابدست گرفته واگر خدابخواهدانگار مساله حل شده.
ساعت ?شب عمه زری زنگ زد برای خدا حافظی.خانوادگی دارند میروند کربلا (خوش بحالشان).
محمدجواد برگشت خوابش میآید.
محمدجواد:مامان میناااااااااااااا
مینا:بعله
محمدجواد:بیا قصه بگو
مینا:اومدم.اومدم
کلمات کلیدی: