همسر و محمدجواد همراه چندتا از مردای فامیل رفتن یه پیک نیک مردونه و من تنهام.
کلی کار دارم که باید انجام بدم اما حالشو ندارم نمیدونم چرا اینقدر خوابم میاد.
اکثر همسایه هامون هم رفتن مسافرت و ساختمون حسابی آرام و بیصدا شده.
هوا هم ابری و دلگیره .
دارم به روزایی فکر میکنم که پیر شده باشم و محمدجواد هم رفته باشه سر زندگیش و همسر هم حتما یه ماموریتی یه استخری یه مسافرت مردونه ای با دوستاش یا کوه رفته باشه. دلم نمیخواد از اون پیرزن دلمرده های افسرده و غرغرو باشم که همش از زندگی شکایت میکنن. میخوام تا وقتی زنده هستم وبلاگ بنویسم از احساساتم و تفکراتم و خاطراتم .دلم نمیخواد هی زنگ بزنم به پسرم و عروسم و نق بزنم میخوام تا جایی که میتونم درس بخونم ومطالعه کنم اینجوری هم از زندگیم لذت میبرم و هم مایوس نمیشم .خیلی خوشم میاد از بعضی پیرزنا که همیشه قرآن دستشونه و جانمازشون بوی یاس های سفیدی رو میده که خودشون توی گلدون کاشتن .اون خانم بزرگایی که بزرگ فامیلند و همه براشون احترام قایلند و با تجربیاتشون گره از زندگی جوونای فامیل بازمیکنند اونایی که تا آخرین لحظه زندگیشون عزیزند و حتی بعد از مرگشون تا نسلها فراموش نمیشند.دلم میخاد منم اینجوری باشم.
پی نوشت:راستش دلم برای مادر بزرگ مادریم که سالها پیش از دست دادمش تنگ شده .مخصوصا هر سال که بوی عید میاد و میبینم جاش خالیه و فقط خاطراتش هست ...
برای شادی روح تمام عزیزایی که نیستند تا شادیهای بهارانه ی مارو ببینند فاتحه بخونید
کلمات کلیدی: