دیروز(جمعه)نزدیکای ساعت ? عصر بود ومن هم در آشپزخانه به شغل شریف خانه داری سرگرم بودم که همسر به مقربنده در خانه(همان آشپزخانه)مراجعه فرمودند و دقایقی گفتیم و خندیدیم در همین هنگام من که مشغول طبخ املت قارچ برای شام بودم از همسر خواهش کردم که یک عدد تخم مرغ از یخچال بیاورد تا برای محمدجواد آبپز کنم.در اینجا دو نکته قابل ذکر است اول اینکه این نازدانه ما قارچ نمیخورد چون حالش را بهم میزندودوم ماجرای تخم مرغ .ماجرای تخم مرغ از این قرار است که مادر همسر در انتهای باغچه خانه شان سه عدد مرغ نگه میدارد و گاهی هم تخم آنها را میدهد تا برای محمدجواد غذا بپزم و میگوید این مرغها چون خانگی هستند تخم مرغشان مقوی است.حالا دوباره برمیگردیم به آشپزخانه خانه خودمان همسر خیلی رمانتیک و لبخندی زیبا برلب تخم مرغی را اوردند وبا هزاران کلمه محبت آمیز به من تقدیم فرمودند وسپس به سراغ کار خودشان رفتند.
جمعه . سر میز شام.
من:محمدجواد . گل مامان. طلا پسر بیا تخم مرغو ببریم
محمدجواد:تخم مرغ میشه egg؟
من :بله .قربونت برم
همسر هم از سرگرم بودن من استفاده نموده و مشغول خوردن املتها بود که ناگهان مطلبی به ذهنش هجوم آورد. ناگهان از جا کنده شده رنگش سرخ و چشمانش پر خون و...وبا دهان پر فریاد زد
همسر:مینااااااااااااااااااااااااااااااااا
من و محمدجواد:
من:چی شده عزیزم؟
همسر :این تخم مرغ که معمولیه چرا از اون خونگیها براش آبپز نکردی؟(البته آیکون به اندازه کافی ترسناک پیدا نکردم که بتوانم شکل همسر را نشان دهم واز این بابت شرمنده)
من :خودت اینو آوردی
همسر: (با فریاد)من فکرکردم برای غذای خودمون میخای.میبینی که بچه ضعیفه باید ماست خامه ای و تخم مرغ محلی وکره و ....بخوره تا قوی بشه.
من: ولی ببین با این کاری که تو کردی اون دیگه همینم نمیخوره
همسر:نمیخوره؟ پس من میرم توی اتاق تا بخوره چاقورو هم ازش بگیر.واقعا چه مادری هستی.
من و محمد جواد:
با هم قهر نیستیم ولی دلم شکسته
کلمات کلیدی: