سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدى را از سینه جز خود بر کن با کندن آن از سینه خویشتن . [نهج البلاغه]

دیروزهوا ابری بود و حسابی دلم گرفته بود .اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم همش خوابم می آمد .تلویزیون هم که حسابی تعطیله فیلماش که دیر وقت شروع میشند در طول روز هم که همش برنامه کودک داره یا از این میزگردها یا سخنرانی یا مشاوره پزشکی و...

همسر نزدیکای ظهر بود که از محل کارش بهمون زنگ زد وقتی دید روحیم خراب شده کلی دلداریم داد و قرار شد شام مهمون همسر باشیم اما از آنجا که من تصمیم گرفته بودم استانبولی با قارچ بپزم تصمیمم را  عملی کردم چون میترسیدم که قارچهایی که یکهفته داخل یخچال مانده بودند خراب بشوند و آنوقت دچار عذاب وجدان بشوم و بیشتر حالم خراب بشود.

شب وقتی همسر آمد خانه و دید غذا پخته ام گفت"حالا که شام پخته ای پس بعد از شام بریم بیرون هات چاکلت(اگر اشتباه نکنم همان شیر کاکائو خودمان با کمی تزیینات)بخوریم. به نظر پیشنهاد خوبی بود آنهم در یک شب بارانی و رمانتیک.امااااااااااااااااااااا از آنجا که این آقا محمدجواد ناقلا خودش یک دولت مستقلی است به تنهایی. شام نخورد و قبل از خروج از خانه هرچه خواهش کردیم دستشویی نرفت که نرفت تا در یک موقعیت مناسب بتواند یک حال اساسی به ما بدهد یا بهتر است بگویم یک حال اساسی از ما بگیرد!!!!

لحظاتی بعد ما در یک مغازه کوچک و آرام و خلوت آیس پک بودیم همینکه نشستیم محمدجواد ناله اش به هوا رفت که من بستنی میخوام  و امان نمیداد تا سفارشمان را بیاورند همسر محمدجواد را بغل کرد وبرد بیرون و شروع کرد به توضیح دادن شرایط برایش وقتی سینی مخصوص مارا آوردند همسر محمدجواد را آورد وبستنی لیوانی بزرگ یا همان آیس پک را بدستش دادیم اما نتوانست با نی قرمز کلفتی که برایش در نظر گرفته بودند بستنی را بخورد به ناچار برایش قاشق گرفتیم و چشمتان روز بد را نبیند که بچه ام خودش را به یک بستنی توت فرنگی بزرگ تبدیل کرد و تلاشهای من برای بدست گرفتن اوضاع تقریبا بینتیجه بود همه جا و لباسها و دست و صورت هردویمان پر از بستنی بود .

مغازه تقریبا شلوغ شده بود همسر نوشیدنیش را تمام کرد اما من هنوز نتوانسته بودم به آن دست بزنم که دختر و پسری که بعد ازما وارد شده بودند بگو و بخند کنان خارج شدند .تازه محمدجواد چشمش به نی پسر افتاد که آبی رنگ بود و یادش افتاد که چند وقتیست همه چیز را آبی میخواهد(حتی ماست  و شیر و پلو آبی ...)وفریادش بلند شد که من نی آبی میخواهم به همسر اشاره کردم که بلند شو برویم لیوان کاغذی را در دستم گرفتم و همسر هم محمدجواد را بغل کرد و از آنجا خارج شدیم.

لحظاتی بعد در خانه مادرم بودیم که در همان نزدیکیهاست و این آقا رفتند دستشویی و مشکل لاینحلشان حل شد و آرامش بر شهر حاکم شد!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

?-همسر ممنون .دست شما درد نکنه برای حوصله ای که به خرج دادی وبرای اینکه در این ترافیک کاری ما را در اولویت قرار میدهی.

?-جمعه رفتیم عروسی (از موسیقی خبری نبودونه از رقص)و چقدر خوش گذشت .

?-همسر آخر هفته میرود دبی .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:43 صبح     |     () نظر

درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها