همسر یکشنبه دوباره رفت ماموریت .چون دوشنبه شب تلفن خانه قطع شد(بعلت دستکاری همسایه جدید)وبدنبال آن گوشی موبایل من هم دچار مشکل گردید ناچار من و قند عسل در روز سه شنبه به خانه مامان وبابا نقل مکان کردیم.
صحنه اول
در آسانسور همراه خانم همسایه
خانم همسایه:سلام خوبی بالاخره درست تموم شد؟
مینا:سلام ممنون .خیلی وقته!!!!
خانم همسایه:اه .جدی !!! کجا مشغول بکار شدی؟
مینا:من!! هیچ جا .شغل شریف خانه داری.
خانم همسایه:راستی!!!!!!!!!! آخه از زمستونه که میبینم پسرتو صبحها میذاری خونه ی مامان و بعد از ظهرها میای می بریش گفتم حتما رفتی سر کار.
مینا:کی من .من هر روز پسرم و میارم اینجا من الان یکماهه اینجا نیومدم .تازه شوهرم هم نیست دیگه تلفن قطع شد ترسیدم بمیرم و بچه تو خونه تنها باشه اومدم اینجا .آدمه دیگه.
خانم همسایه:وا .خب شاید من اشتباه کردم.
صحنه دوم در اتاق به همراه خواهرها
مینا :راستی بچه ها وبلاگ منو دیدین؟
خواهر بزرگتر:ا . تو هم از اون حرفای خاله پیر زنکی مینویسی؟
خواهر کوچکتر :نه بابادلنوشته مینویسه طفلک.
مینا:
صحنه سوم مامان کنار ظرفشویی
مامان:ای خدا الهی این آشوبا تموم بشه.
مینا:آمین
مامان:.....اینام برن سر خونه زندگیشون ما راحت بشیم.
مینا:ماماااااااااااااااان
مامان:
مینا:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پروردگارا به ما ظرفیتی عطا کن که دنیا را محل گذر ببینیم . برای رسیدن به تو زندگی کنیم وبرای رسیدن به تو بگذاریم و بگذریم.
قدر نعمتهایت رابدانیم و ناسپاسی نکنیم.
از هر آنچه که مخالف خواست تو باشد دوری کنیم.خداوندا مگذار که لحظه ای نفس ما زمامدار وجود ما گردد .
کلمات کلیدی: