هفته ای که گذشت برای من و همسر هفته محبت و شادی بود .بعضی وقتها اینقدر باهم مهربان می شویم که من احساس می کنم عشق ما از عشق لیلی و مجنون هم شدیدتر است و بعضی وقتها همچین می زنیم به تیپ هم که انگار تا همدیگرو نکشیم راحت نمی شیم(پناه بر خدا).
محمدجواد هم که چند روز است همش درباره اسپانیا حرف میزند!!!.مثلاامروز صبح موقع صبحانه می گفت "من پنیر اسپانیایی میخوام مامان". ما که سر از کار این پسره در نیاوردیم.
مادر همسر و همسر هم دارند یک امر خیر راه می اندازند(خواهر من برای برادرشوهردختر عموی همسر)همین امروز فردا قرار شده مادر همسر ومادر داماد بروند برای دیدن خواهرم(توکل بر خدا).خواهرم شرایط عجیب و غریبی برای ازدواج دارد(دکتر باشد ودانشگاه آزادی هم نباشد) که این خواستگار خداراشکر همه را دارد.من دلم کمی شور میزند میترسم این وسط اتفاقی بیفتد که همه چیز به هم بخورد اما باید خوشبین بود.
شب جمعه .آخر شب رفتیم آب معدنی بخریم که دیدیم بک عروسک فروش دوره گرد تعداد زیادی عروسک گوسفند را فضای سبز یک میدانگاهی چیده از دور کاملا به نظر طبیعی می رسیدند خیلی با نمک بودند همسر از ماشین پیاده شد وبرایم چند عکس گرفت و یکی از گوسفند ها را هم برایم خرید کلی غافلگیر شدم خوب چون دیگه عروسک بازی از سن من گذشته .اما وقتی که گوسفند کوچولو را توی دستم گرفتم احساس کردم به یک دختر کوچولوی شیطون تبدیل شدم خیلی خوشم آمد .الان هم گذاشتمش جلوی میز آرایش. خوشبختانه محمدجواد از گوسفنده زیاد خوشش نیامد وبهش کاری نداره.
کلمات کلیدی: