باز هم ما تنهاییم...
چند وقته سرم شلوغه. یک عالمه درس دارم که فکر کنم تا قبل از جلسه امتحان هم اگه بخونم تموم نمیشن بس که این ترم گرفتار کارای مختلف شدم.
امروز صبح که رفتم محمدجواد رو برای مدرسه بیدار کنم احساس کردم چقدر فرق کرده کلی بزرگ و آقا شده برای خودش .خدا کمکش کنه آدم موفقی بشه...
آقای خونه عزیزم .
یادته اولین باری که با هم رفتیم پارک...
اون دیوونه رو یادته که میگفت خوشبحالت یکی رو داری که باهاش درد دل کنی...
چه روزی بود...
چقدر گذشته از اون موقع وماچقدر بزرگ شدیم وتغییر کردیم...
ایکاش امروز بودی و میرفتیم بیرون با هم قدم میزدیم...
یادمه اون روز وقتی میخواستیم برگردیم خونه توی تاکسی تو دستمو گرفته بودی و من از خجالت احساس میکردم دارم خفه میشم...(اینو بعد چند وقت امروز یادم اومد ...کلی خوشحال شدم که ماهم یه همچین خاطره های عاشقانه ای داریم...)
الان یه چند وقتیه یه فانتزی تو ذهنمه ...که دوتا فنجون قهوه روی یه میز بزرگ باشه تو یه طرف میز نشسته باشی و منم اونورش با اون لباس سفیده که اونروز تو مغازه نشونت دادم البته ارغوانیش...
بعد فقط به همدیگه نگاه کنیم و قهوه بخوریم تو یه سکوت رمانتیک و نور شمع...
دلم برات تنگ شده... این مهمترین موضوع تو ذهنمه...
میدونم بعضی وقتا غرغرو میشم ... اینو به حساب بدجنسیم نذار ...منم گاهی خسته میشم دیگه...
زود برگرد... ما منتظرتیم.
کلمات کلیدی: