راستش من مثلا از قدم زدن توی طبیعت مخصوصا توی شب بدم میاد احساس مرگ بهم دست میده نمیدونم چرا ولی حالم بد میشه عوضش دوست دارم یه جایی که مردم هستن ومغازه زیاده قدم بزنم و جلوی تک تک مغازهها هم وایسم.
یا مثلا دلم نمیخواد با یه ایل آدم و دک و دوستای همسر برم مسافرت کلا زیاد دوست ندارم برم مسافرت دوست دارم آخر هفته ها خونه باشیم شبا تادیر وقت فیلم ببینیم غذاهای جدید بپزیم محمدجوادو ببریم پارک صبحها تا لنگ ظهر بخوابیم...
یا اگه همسر یه دفعه ببردم توی یه مغازه ی بزرگ لباس فروشی وبگه هر کدومو که بخوای همین الان برات میخرم یکدفعه احساس پوچی بهم دست میده و دیگه از هیچکدوم از لباسها(طلا و...........)خوشم نمی یاد.
بجای شلوغ کردن و این ور واون ور رفتن و ... دوست دارم بنویسم یا کتاب بخونم و کلا ترجیح می دم وقتمو تو خونه بگذرونم.
زیاد سر به سر همسر نمی ذارم اگه ازش بخوام چیزی بخره و قبول نکنه سعی می کنم فراموشش کنم.
از کله پاچه به طرز وحشتناکی متنفرم اما چون مادرم نفرینم کرده که با یک مرد کله پاچه خور ازدواج کنم همسر عاشق کله پاچه اس منم به احترامش چند بارخوردم ولی همسر میگه اینجوری قبول نیست بیا ببین توی مغازه ی کله پاچه فروشی دخترا چه لقمه های بزرگی میخورن نه مثل تو یه لقمه کوچولو!!!(از همینجا از همه ی خانمهای محترم عاجزانه خواهش میکنم دست از اینکارشان بردارند مگه زن میره تو مغازه کله پاچه میخوره)
وقتایی که پسرمونو میبریم پارک اگه پارک خلوت باشه همسر میگه بیا ماهم سوار وسایل بازی بچه ها بشیم اما به نظر من خیلی زشته آخه فکرشو بکنین یه خانم چادری ساعت 11 شب باچادر سوار اله کلنگ بشه یا باچادرش از روی سر سره پیچپیچی هورری بیاد پایین ...عین کابوسه نه؟
______________________________________________
1-محمد جواد بیدارشد باید برم.
کلمات کلیدی: