یکم امتحانام تموم شد و برگشتم خونه شبشم رفتیم عروسی پسر عمه ام .شب وقتی برگشتیم خونه دیگه واقعا ازفرط خستگی چشمام جایی رو نمیدید. صبح که از خواب بیدار شدم اما...
دلم برای جامعه الزهرا خیلی تنگ بود برای نماز صبحهاش که معمولا به جماعت برگزار میشه ...برای شبهاش که تاصبح چشم به هم نمیذاشتیم و درس میخوندیم ... برای دورهم بودنها و زنگ تفریحهایی که داشتیم وباهم چایی میخوردیم ... برای دلشوره های موقع امتحان ... برای لحظه هایی که سئوالها رو میدیدیم ...برای صفا و صمیمیتی که بینمون بود ...
معمولا وقتی که امتحان میدم و برمیگردم خونه تا مدتی انگار که چیزی رو ازدست دادم سردرگم و کلافه میشم.
واقعا انگار که توی اون فضا همه با هم خواهرند .همه به هم کمک میکنن ...دل میسوزونن... حسادت و بدجنسی جایی نداره ...شاید اغراق نباشه اگه بگم جامعه الزهرا یه قطعه از بهشته.
آقای خونه رفته استخر و من و محمد جواد تنهاییم محمد جواد یه عالمه بادکنک باد کرده ومشغول کشیدن عکسشونه .ناقلا خیلی به نقاشی علاقه من شده .
این چند روز که من نبودم گذاشته بودمش خونه مامانم .به نظرم اونجا رفته اخلاقش پسرونه تر شده دیروز به توپش شوت میزد ودرهمین حال هم خودشو تشویق میکردو میگفت (آفرین قهرمان)من تاحالا کلمه قهرمان و ازش نشنیده بودم کلی خنده ام گرفت .موقع بادکردن بادکنکها هم هرکدوم رو که من میخواستم باد کنم چشماشو میبست و یه قیافه منتظر برای شنیدن صدای ترکیدن به خودش میگرفت که من خنده ام میگرفت و نمیتونستم فوت کنم توی بادکنک.
چین رفتن آقای خونه هم خدا رو شکر منتفی شده .
حالا باید کم کم شروع کنم به خونه تکونی وگرفتن سبزی قرمه و خریدن عیدی و... تدارکات عید.کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد هم ثبت نام کردم که البته بعید میدونم توی این فرصت کم قبول بشم . حداقل با سئوالها آشنا میشم .
کلمات کلیدی: