اخبار را همه میدانیم...ظلم و ستم بی حد به مردم بحرین ویمن و سایر مسلمانان بیدار را همه میدانیم...کمک لازم است وحمایت... درد بزرگی است که انسانها بخاطر انسان بودنشان و بخاطر آزاده بودنشان کشته میشوند ...درد بزرگی است که لشکر شیطان اینگونه متحد شده و ما مبهوت بهار شویم...کدام بهار ؟... این خونهای جاری و اینهمه کشته بیشتر خزان را یادآور است... وقتی بهار میشود که این خونها به ثمر بنشینند ...وقتی که آزادی و عدالت در تمام جهان حکومت کند ...
کلمات کلیدی:
عید یا بهتر بگم تعطیلات هم تمام شد . هر سال آخر های اسفند که میشود دلم میخواهد بترکد کلی سردرگم میشوم مدام همه جا را تمیز میکنم از این سو به آن سو میدوم و نهایت سعیم را میکنم که یک میهمان خوب و یک میزبان خوب و همسر خوب (اهل مسافرت و گردش ) و یک مادر خوب (که فرزندش را در بحبوحه میهمانیها درک کند و مواظبش باشد همه جوره) و فرزند خوب (که بتواند در میهمانیهای متعدد همراه پدر ومادرش باشدو...) و یک عروس خوب برای خانواده همسر و... در همین آشفته بازار کتاب و دفترم را هم فراموش نمیکنم ...فقط حق خداست که آنطور که باید ادا نمیشود...نمازهای هول هولکی و ...خدا را شکر که درسهای جامعه به قرآن و معارف دینی مربوط است وگرنه معلوم نبود چه بر سرم میآمد...
الهی شکر که تعطیلات به خیر و خوشی تمام شد.
چند روز آخر به اتفاق آقای خونه وتقریبا نیمی از فامیل محترمشان رفتیم شمال (اخیرا متوجه شدم که اگر در عید نوروز کسی به شمال نرود آن سال از عمرش قطعا حذف خواهد شد و احمالا باعث یکسال مشروطی وی خواهد شدو...) جای همه ی شما خالی بود ... آنچه برما گذشت قلم از وصفش قطعا عاجز است ...یک جین بچه همراهمان بود که روزها را چون شب تار و شبها را چون زندان گوانتانامو مخوف میساختند ... وچه همتی در این امر مصروف میکردند...پسر خانوم جاری عصر ها میخوابید وشبها تا پاسی از شب با پسر خواهر آقای خونه به دعوا سپری میکرد....نوه ی خاله آقای خونه هم با دختر خانوم جاری یا در کمد جیغ میزدند یا شب موقع خواب آواز میخواندند ...البته نا گفته نماند که محمد جواد دسته گل اصلا شلوغ نمیکرد فقط با تفنگ آبپاش از پشت هدف میگرفت و کسی نبود مگر آنکه پشت لباسش خیس شده بود... تازه خود خانمها موقع خواب که میشد هرهر و کرکر شان میگرفت و... اتاق آقایان هم که واویلا مشغول سر به سر گذاشتن با تازه داماد فامیل بودند...
ولی انصافا از همه اینها گذشته طبیعت شمال بینهایت زیباست .به پیشنهاد آقای خونه قبل از پیوستن به جمع فوق یک نهار را سه نفری در کنا دریاچه ولشت (نزدیکیهای کلاردشت.دهکده سنار)خوردیم .خیلی منظره زیبایی داشت .و یک کار خوبی هم که شورای ده انجام داده بودند این بود که به هر خانواده یک کیسه زباله میدادند تا طبیعت را ویران نکنند و اشخاصی را هم برای جمع کردن زباله استخدام کرده بودند .عجیب آنکه با این حال عده ای رعایت نمیکردند ...
امسال حتی در خیابانها هم کیسه زباله به مردم میدادند تا جنگلها را آلوده نکنند واقعا دردناک است اما بسیاری از زباله هایی که بدست مردم در طبیعت رها میشود 500 تا 700 سال طول میکشد تا تجزیه شودو این یعنی فاجعه...
یک نهار هم دسته جمعی در عسل محله (تنکابن جاده دوهزار)خوردیم که البته شایان ذکر است قرار بود جوجه کباب باشد وتازه داماد آنچنان گوشتها را از استخوانها جدا کرده بود که نگو وآقای خونه استخوانها و گردنها را آورده بود برای کباب کردن... فکرش را بکنید .یک ایل آدم و یک جین بچه و جوجه کبابی اینچنینی...ولی آنقدر طبیعتش زیبا بود که به همه چیز می ارزید...
دوتا صبحانه هم بین راه خوردیم که جدا با حال بود چون آقای خونه برای همه نیمرو درست کرد (عزیزم واقعا بهت افتخار میکنم که اینقدر دستپختت عالیه). و در آخر هم برای حسن ختام یک قوری چای سبز و گل گاوزبان وچای سیاه و هرچه در چنته داشتیم به خورد ملت داد.
اما هنوز یک عالمه از عید دیدنیها یمان باقی مانده که من قصد دارم دبه کنم و از زیر بارشان شانه خالی کنم ولی آقای خانه ی مهربان ودوست داشتنی گیر داده که الا و بلا نمیشود...
به نظرم بد نیست به عنوان یک بازی وبلاگی هم که شده هر کس بهترین خاطره نوروزی ای که تا بحال داشته را درقسمت نظرات بنویسد بهترین خاطره در پست بعدی ذکر خواهد شد با آدرس وبلاگ .
سرتان را بیشتر از این درد نمی آورم شب همگی به خیر .
کلمات کلیدی:
سال نو مبارک.
امیدوارم سال نو برای همه کسانی که جویای حقیقت و رسیدن به کمال و نزدیک شدن به خداوند متعال هستند سال خوب و پر از موفقیتی باشد .
انشاالله امسال سال ظهور سرور و مولایمان حضرت صاحب الزمان (عج) باشد ...و تمام سال برایمان بهاری شود
آنقدر این چند وقته سرم شلوغ بود که نشد زودتر بیایم برای عید دیدنی و تبریک سال نو .حتی وقت نشد به خودم تحویل سال نو را تبریک بگویم(این را جدی میگویم ...).
دیروز صبح که آقای خونه رفت سر کار(هفته دوم را تعطیل نیستند ) تازه وقت کردم یادی از خودم بکنم کتابهایم را ورق بزنم نگاهی به خودم در آینه بیندازم و برای محمدجواد چند تا قصه بخوانم ...
آقای خونه که تعطیل باشد یک جا بند نمیشود مدام یا آرزوی مسافرت دارد یا مهمانی ...ما هم که وسایلمان باید حاضر باشد و بدنبالش بدویم وگرنه از زندگی جا میمانیم...
امروز هم قرار است زودتر مرخصی بگیرد و برویم دیدن یکسری از فامیلهای دور (از آنهایی که نیم ساعت بیشتر خانه هر کدام نمینشینیم . حال و احوالی و تمام.).
کلی حرف در ذهنم است اما موقع نوشتن نمیدانم چرا احساس میکنم انگشتانم متوقف میشوند ...
سبزه جو گذاشتم امسال اما زود گذاشتم و متاسفانه دیروز مجبور شدم بیرون بیندازمش .زرد زرد شده بود ...
چند روز پیش آقای خونه داشت به اصرار به محمدجواد ناهار میداد طفلک بچه سیر شده بود اما آقای خونه ول کن نبود و به خیال خودش داشت پسرش را تقویت میکرد .تا بالاخره غذا در گلوی پسرک گیر کرد اما آقای خانه همچنان مصر بود .محمدجواد گفت(بابا جان مثل سی دی که تویه لپ تاپ گیر میکنه غذا تویه گلوم گیر کرده ) . وخلاصه با این مثال گویا خودش را از دست آقای خونه نجات داد. و من متعجب از اینکه چطور این مثال به فکر یه بچه چهار ونیم ساله رسیده ...
احتمالا تعطیلات آخر هفته به همراه مادر و پدر آقای خونه میریم شمال ...
کلمات کلیدی: